پارت 43
پارت 43
پادشاه : کافیست دیگه نمیخواهم چیزی بشنوم
این دختره رو بگیرید ببرید زندان قصر
{رو به لوکه}
لوکا: چشم پادشاه
نگهبان ها اومدن و میخواستن دوشیزه ات رو ببرین که پرنس جیمین مانع شد
جیمین:من اجازه نمیدم ات رو جای ببرین
پادشاه : جیمین دخالت نکن
جیمین:پدربزرگ این همه مدت احترام تون رک داشتم و هیچ بی احترامی نکردم نزارید از این بعد هم بکنم
پادشاه :که اینطور
پ/ج: جیمین برو کنار و حرفی رویه حرف پدربرگت نکن
م/ج: جیمین بیا این طرف بزار ات رو ببرن
جیمین:مگه از رویه جنازم رد بشید
پ/ج: ای پسر یه گستاخ
یه سیلی زدم به جیمین
م/ج: عزیزم چیکار کردی
پادشاه : این دختره رو ببرید
جیمین: من نمیزارم
دسته ات رو گرفتم و جلوش ایستادم
پادشاه : جیمین برای آخرین بار بهت میگم بیا کنار
جیمین: نمیام اجازه نمیدم ات رو ببرن
پاداشاه: پس باشه خودت خواستی لوکا جیمین رو از قصر بیرون کنید
لوکا: اما پادشاه
پادشاه : ساکت حرفی نباشه
لوکا: چشم
به نگهبان ها گفتم پرنس جیمینو بگیرن منم رفتم به دوشیزه گفتم بریم
جیمین: ولم کنید پدربزرگ نکنید لطفا
جین: ولش کنید با داد
بلند شدم رفتم سمته جیمین و نگهبان ها رو ازش دور کردم
پ/جین: جین چیکار میکنی بیا این طرف
جین: پدر بزرگ من جیمینو از قصر میبرم بیرون
جیمین: چی تو چیکار میکنی
لوکا: {روبه نگهبان ها } دوشیزه ات رو ببرین
جیمین:نه نه
هرچی تقلا میکردم تا جین ولم کنه ولی نتونستم
و جین با چندتا نگهبان ها منو از قصر بیرون کردن
جین: شما ها برید زود {رو به نگهبان ها}
جیمین:توف تو اون روزی که به دنیا اومدی
جین: آروم بگیر ببین تو باید الان میرفتی چون هیچ کاری از دستت بر نمیاد تا وقتی مدرک نداشته باشی
جیمین: ولی ات رو میبرن زندان
جین:نگران نباش من مراقبش هستم فقط تو برو و با مدرک بیا
جیمین: نه من نمیزارم ات رو ببرن
جین: ببخشد راه دیگی ندارم برو و با مدرک بیا
دروازه قصر رو بستم
جیمین: جین باز کن این در رو باز کن این لعنتی رو
جین: معذرت میخوام جیمین ولی تین به سلاحت هست ببخشد داداش
رفتم سالون دیدم که ات رو برده بودن
م/ج:پادشاه میشه جیمین دوباره بیاد قصر
پادشاه: نه تا وقتی این قضیه حل نشده نمیاد نمیخوام آسیبی ببینه
جین:پادشاه میخوام درباره چیزی باهاتون حرف بزنم تنهایی
پادشاه : باشه بریم تو اتاق
جین باشه بریم
جیمین
اوف الان چیکار کنم ات رو بردن زندان منم از قصر بیرون کردن
دیگه نای واسیه ایستادن نداشتم همونجا رویه زمین نشستم و تکیه دادم به دره قصر و سرمو با دوستام گرفتم و بغضم گرفت و اشکم در اومد
ات
منو بردن زندان قصر و درو قفل کردن منم همونجا نشستم و سرمو گذاشتم رویه میله های در و اشک می ریختم
لوکا:دوشیزه نگران نباشید پرنس جیمین میان
ات
منم به امید همون روز که جیمین بیاد زنده میمونم
این داستان ادامه دارد
پادشاه : کافیست دیگه نمیخواهم چیزی بشنوم
این دختره رو بگیرید ببرید زندان قصر
{رو به لوکه}
لوکا: چشم پادشاه
نگهبان ها اومدن و میخواستن دوشیزه ات رو ببرین که پرنس جیمین مانع شد
جیمین:من اجازه نمیدم ات رو جای ببرین
پادشاه : جیمین دخالت نکن
جیمین:پدربزرگ این همه مدت احترام تون رک داشتم و هیچ بی احترامی نکردم نزارید از این بعد هم بکنم
پادشاه :که اینطور
پ/ج: جیمین برو کنار و حرفی رویه حرف پدربرگت نکن
م/ج: جیمین بیا این طرف بزار ات رو ببرن
جیمین:مگه از رویه جنازم رد بشید
پ/ج: ای پسر یه گستاخ
یه سیلی زدم به جیمین
م/ج: عزیزم چیکار کردی
پادشاه : این دختره رو ببرید
جیمین: من نمیزارم
دسته ات رو گرفتم و جلوش ایستادم
پادشاه : جیمین برای آخرین بار بهت میگم بیا کنار
جیمین: نمیام اجازه نمیدم ات رو ببرن
پاداشاه: پس باشه خودت خواستی لوکا جیمین رو از قصر بیرون کنید
لوکا: اما پادشاه
پادشاه : ساکت حرفی نباشه
لوکا: چشم
به نگهبان ها گفتم پرنس جیمینو بگیرن منم رفتم به دوشیزه گفتم بریم
جیمین: ولم کنید پدربزرگ نکنید لطفا
جین: ولش کنید با داد
بلند شدم رفتم سمته جیمین و نگهبان ها رو ازش دور کردم
پ/جین: جین چیکار میکنی بیا این طرف
جین: پدر بزرگ من جیمینو از قصر میبرم بیرون
جیمین: چی تو چیکار میکنی
لوکا: {روبه نگهبان ها } دوشیزه ات رو ببرین
جیمین:نه نه
هرچی تقلا میکردم تا جین ولم کنه ولی نتونستم
و جین با چندتا نگهبان ها منو از قصر بیرون کردن
جین: شما ها برید زود {رو به نگهبان ها}
جیمین:توف تو اون روزی که به دنیا اومدی
جین: آروم بگیر ببین تو باید الان میرفتی چون هیچ کاری از دستت بر نمیاد تا وقتی مدرک نداشته باشی
جیمین: ولی ات رو میبرن زندان
جین:نگران نباش من مراقبش هستم فقط تو برو و با مدرک بیا
جیمین: نه من نمیزارم ات رو ببرن
جین: ببخشد راه دیگی ندارم برو و با مدرک بیا
دروازه قصر رو بستم
جیمین: جین باز کن این در رو باز کن این لعنتی رو
جین: معذرت میخوام جیمین ولی تین به سلاحت هست ببخشد داداش
رفتم سالون دیدم که ات رو برده بودن
م/ج:پادشاه میشه جیمین دوباره بیاد قصر
پادشاه: نه تا وقتی این قضیه حل نشده نمیاد نمیخوام آسیبی ببینه
جین:پادشاه میخوام درباره چیزی باهاتون حرف بزنم تنهایی
پادشاه : باشه بریم تو اتاق
جین باشه بریم
جیمین
اوف الان چیکار کنم ات رو بردن زندان منم از قصر بیرون کردن
دیگه نای واسیه ایستادن نداشتم همونجا رویه زمین نشستم و تکیه دادم به دره قصر و سرمو با دوستام گرفتم و بغضم گرفت و اشکم در اومد
ات
منو بردن زندان قصر و درو قفل کردن منم همونجا نشستم و سرمو گذاشتم رویه میله های در و اشک می ریختم
لوکا:دوشیزه نگران نباشید پرنس جیمین میان
ات
منم به امید همون روز که جیمین بیاد زنده میمونم
این داستان ادامه دارد
۴.۷k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.