من برات مهم نیستم؟ )
من برات مهم نیستم؟ )
پارت 7
فینیکس وارده اوتاق شد به سمته مادرش رفت
مادرش زانوهایش رو بغل کرده بود و گریه میکرد وقتی پسرش رو دید اشکاشو پاک کرد فینیکس جلویه مادرش نشست و دستشو گذاشت رویه جایه سیلی که به مادرش بزرگش زده بود
فینیکس : مادر درد داره
ات : اره یکمی درد میکنه اما یجوری دردش کم میشه
فینیکس کنجکاو به مادرش نگاه کرد و گفت
فینیکس : چی دردش رو کم میکنه
ات : اگه پسرم دیگه گریه نکنه و لپمو بوس کنه خوب میشه
فینیکس لپه مادرش رو بوسید کرد و مادرش اونو در آغوشش گرفت نمی تونست اشکاشو پنهان کنه و اشکاش رو صورتش جاری شدن با صدای بلند گریه میکرد فینیکس فهمیده بود و هیچی نمی گفت
مادرش رویه تخت دراز کشید پسرش هم تو آغوشش خوابیده بود ات همینطوری بی صدا اشک می ریخت و هیچی نمیگفت خستگی ترس و ناراحتی تو وجودش می چرخید با خودش همش زمزمه میکرد چی میشد که اصلا به دنیا نمیومد چی میشد که هیچ وقت ازدواج نمیکرد تویه این دوسال فقد اشک ریخته بود با خودش گفت یعنی تنهای اینقدر درد داره خیلی خسته بود از این زندگی که اصلا کسی نبود که بهش اهمیت بده
شب ساعت 8 : 30
ات رویه تخت نشسته بود زانوهاش رو بغل گرفته گرفته بود و تو افکارش قرق شده بود
فیلیکس از سره کارش اومد و با وارد شدن به سالون فینیکس جلوش زاهر شد فیلیکس شکه شد بود هیچ وقت پسرش به استقبالش نیومده بود با قیافه نگرانی پسرش خودشم نگران شد
فیلیکس : چیشده فینیکس
فینیکس لب باز کرد تا حرف بزنه اما با دیدنه مادربزرگش هیچ نگفت و از جلویه پدرش دوید سمته اوتاقش
م/ف : خوش اومدی پسرم
فیلیکس : ممنونم مادر
بدونه حرفه دیگی راهیه پله ها شد با خودش همش میگفت یعنی معنیه این کاره فینیکس چی بود چرا وقتی مادر رو دید هیچ نگفت و فرار کرد
میخواست از جلویه در اوتاق فینیکس رد بشه اما افکارش دیونش میکرد پس وارده اوتاق شد
پسرش رو دید که در حاله بازی کردن بود اما از غیافش معلوم بود که ناراحت بود
فیلیکس بهش نزدیک شد و جلوش زانو زد با جدیدت و سردی گفت
فینیکس : بگو ببینم چی میخواستی بگی
فینیکس اخم کرد و گفت
فینیکس : مادر بزرگ مادرم رو زد
فیلیکس شک شده بود و به پسرش که در حاله غصه خوردن بود خیره شده بود هیچ وقت پسرش رو اینجوری ندیده بود خیلی ناراحت بود وقتی حرف میزد به پایین نگاه میکرد کم کم از چشمایه کوچیکش اشکاش سرازیر شدن فیلیکس بهش نزدیک شد و پسرش رو در اغوشش گرفت پسرش شک شده بود از رفتاره پدرش چون هیچ وقت یادش نمیومد که پدرش بغلش کرده بود
ادامه دارد
پارت 7
فینیکس وارده اوتاق شد به سمته مادرش رفت
مادرش زانوهایش رو بغل کرده بود و گریه میکرد وقتی پسرش رو دید اشکاشو پاک کرد فینیکس جلویه مادرش نشست و دستشو گذاشت رویه جایه سیلی که به مادرش بزرگش زده بود
فینیکس : مادر درد داره
ات : اره یکمی درد میکنه اما یجوری دردش کم میشه
فینیکس کنجکاو به مادرش نگاه کرد و گفت
فینیکس : چی دردش رو کم میکنه
ات : اگه پسرم دیگه گریه نکنه و لپمو بوس کنه خوب میشه
فینیکس لپه مادرش رو بوسید کرد و مادرش اونو در آغوشش گرفت نمی تونست اشکاشو پنهان کنه و اشکاش رو صورتش جاری شدن با صدای بلند گریه میکرد فینیکس فهمیده بود و هیچی نمی گفت
مادرش رویه تخت دراز کشید پسرش هم تو آغوشش خوابیده بود ات همینطوری بی صدا اشک می ریخت و هیچی نمیگفت خستگی ترس و ناراحتی تو وجودش می چرخید با خودش همش زمزمه میکرد چی میشد که اصلا به دنیا نمیومد چی میشد که هیچ وقت ازدواج نمیکرد تویه این دوسال فقد اشک ریخته بود با خودش گفت یعنی تنهای اینقدر درد داره خیلی خسته بود از این زندگی که اصلا کسی نبود که بهش اهمیت بده
شب ساعت 8 : 30
ات رویه تخت نشسته بود زانوهاش رو بغل گرفته گرفته بود و تو افکارش قرق شده بود
فیلیکس از سره کارش اومد و با وارد شدن به سالون فینیکس جلوش زاهر شد فیلیکس شکه شد بود هیچ وقت پسرش به استقبالش نیومده بود با قیافه نگرانی پسرش خودشم نگران شد
فیلیکس : چیشده فینیکس
فینیکس لب باز کرد تا حرف بزنه اما با دیدنه مادربزرگش هیچ نگفت و از جلویه پدرش دوید سمته اوتاقش
م/ف : خوش اومدی پسرم
فیلیکس : ممنونم مادر
بدونه حرفه دیگی راهیه پله ها شد با خودش همش میگفت یعنی معنیه این کاره فینیکس چی بود چرا وقتی مادر رو دید هیچ نگفت و فرار کرد
میخواست از جلویه در اوتاق فینیکس رد بشه اما افکارش دیونش میکرد پس وارده اوتاق شد
پسرش رو دید که در حاله بازی کردن بود اما از غیافش معلوم بود که ناراحت بود
فیلیکس بهش نزدیک شد و جلوش زانو زد با جدیدت و سردی گفت
فینیکس : بگو ببینم چی میخواستی بگی
فینیکس اخم کرد و گفت
فینیکس : مادر بزرگ مادرم رو زد
فیلیکس شک شده بود و به پسرش که در حاله غصه خوردن بود خیره شده بود هیچ وقت پسرش رو اینجوری ندیده بود خیلی ناراحت بود وقتی حرف میزد به پایین نگاه میکرد کم کم از چشمایه کوچیکش اشکاش سرازیر شدن فیلیکس بهش نزدیک شد و پسرش رو در اغوشش گرفت پسرش شک شده بود از رفتاره پدرش چون هیچ وقت یادش نمیومد که پدرش بغلش کرده بود
ادامه دارد
۳.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.