فیک عاشقت شدم
#فیک_عاشقت_شدم
#پارت_9
آنا: یسسسس بزن بریم
ویو آنا: منو ایملی راه افتادی به سمت خونه رفتیم طبقه ی بالا توی اتاقم لباس هامو عوض کردم و به ایملی لباس دادم که لباساشو عوض کنه و لپتابمو روشن کردم و باهم یه فیلم ترسناک انتخاب کردیم. و رفتیم طبقه ی پایین من رفتم سمت اشپز خانه و چهار تا نودل خوشمزه درست کردم نوشابه هم ریختم و باهم رفتیم طبقه ی بالا برق ها رو خاموش کردیم نشستیم روی تخت فیلم رو پلی کردیم و نودلمونو خوردیم و فیلممون هم تموم شد فیلمش خیلی ترسناک بود از اول فیلم ایملی تو بغل من بود ولی من از فیلمای ترسناک نمیترسم بعد ظرفا رو بردم پایین و شستمشون و رفتیم طبقه ی بالا منو ایملی روی تخت دراز کشیدیم و من گفتم....
ایملی میخواستم بگم که توی این تابستان من میخوام به جونگکوک اعتراف کنم
ایملی: خب دختر جون کی و کجا میخوای بهش اعتراف کنی اول یکم فک کن بعد حرف بزن
آنا: فردا بهش میگم که بیاد کافه ی سه می بعد بهش میگم
ایملی: اومم خوبع پس دختر موفق باشی فایتینگ
آنا: خیلی استرس دارم که چجوری بهش بگم
ایملی: کاری نداره فثفقط حرف دلتو بهش بگو
هاوووو (مثلا خمیازع)
ایملی: من خیلی خوابم میاد بیا بخوابیم حالا فردا بهش فک میکنیم
آنا: اوکیه بخوابیم
ویو آنا: برقا رو خاموش کردم و ایملی رو تو اغوشم گرفتم و باهم به خواب رفتیم
ویو جونگکوک:...
برای اینکه تابستانه به تهیونگ و بقیه بچه ها گفتم که بیان خونم و باهم خوش بگذرونیم بچع ها که رسیدن خونه براشون رامیون درست کردم که باهم بخوریم
همه روی میز جمع شدیم که من گفتم
کوک: بچع هامن میخوام یه چیزی بهتون بگم
جین (با دهن پر از غذا) خب بگو گوش میدیم
کوک: خب چیزه عامن چجوری بگم من عاشق یه دختری شدم
جیمین: هاااا (با جیغ)
شوگا: اههه درد گوشم کر شد
جیمین: درست شنیدم کوک تو عاشق یه دختر شدی مطمئنی...
کوک: اره مطمئنم از روز اولی که دیدمش عاشقش شدم برای همین تصمیم گرفتم فردا بهش اعتراف کنم
جیهوپ: هیونگ موفق باشی حالا کجا میخوای بهش اعتراف کنی فکراتو کردی واقعا دوسش داری؟
کوک: اره خیلی وقته که دارم بهش فک میکنم تصمیمو گرفتم همین فردا ساعت ۲ بهش میگم که بیاد کافه ی سه می بعد بهش اعتراف میکنم
نامجون: خوبع داداش موفق باشی
کوک: مرسی داداشم
تهیونگ: ولی جونگکوک مطمئنی که آنا دوست پسری چیزی ندارع مطمئنی که دوستت دارع
کوک: مطمئن نیستم که منو دوست داره یا دوست پسر داره ولی از حسم بهش خیلی مطمئنم
آنا اولین دختری که چشمم رو گرفته و منو عاشق خودش کرده دیوانه وار دوسش دارم
جین: اهم اهم حالا نمیخواد پز عشقتو به ما بدی همین حرفایی که الان زدیو فردا بهش بزن اصلا استرس نداشته باش...
کوک: اوکی خب بچه غذاتونو بخورین
ویو کوک: وقتی غذا خوردنمون تموم شد میز رو باهم جمع کردیم و من هم ظرفا رو شستم و با بچه ها رفتیم طبقه ی بالا و هر کی رفت توی اتاق خودش چون من یه عمارت خیلی بزرگی دارم و عمارت من نزدیک ۱۴ اتاق دارع
همه مون رفتیم توی اتاق هامون رفتم روی تختم دراز کشیدم و برق رو خاموش کردم و تو فکر فرو رفتم که فردا چجوری بهش بگم که دوسش دارم بعد از چند دقیقه فکر کردن نفهمیدم چجوری خوابم برد
صبح ویو آنا: صبح از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۹ پاشدم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و رفتم که ایملی بیدار کنم که گفتم هی خرس خوابالو پاشو دیگه
آنا: هوی ایملییی پاشو دیگه ایملییی ایملی با تواما
ایملییی(با داد)
ایملی: وایی چیشده زلزله اومده جنگه چیشده خره (با داد و استرس)
آنا: (با خنده) یه لحضه زبون به دهن بگیر.. هیچی نشده فقط کرمم فعال شده بود گفتم بهت کرم بریزم
ایملی: هعیی خدا بگم چیکارت نکنه واقعا فک کردم جنگه یا زلزله اومده
آنا (در حال جررر خوردن)
ایملی: نخند
آنا: در حال خنده
ایملی: اعهه میگم نخند دیگع بالشت رو گرفتم زدمش
آنا: اعه منو میزنی منم بالشتو گرفتم زدمش هم میخندیدیم هم مث بچه دو ساله ها بالشت بازی میکردیم بعد نیم ساعت گفتم
آنا: هه هه (در حال نفس زدن) دیگه هه هه نمیتونم هه هه بسع هه هه هه
ایملی: هه هه باشه هه هه هه
آنا: اه راستی الات ساعت چنده؟
ایملی: ساعت ۱۰
آنا: اوهه ۱ ساعت داشتیم بازی میکردیم
ایملی: ارع (با خنده)
آنا: میخواستم بگم که نظرت چیه الان به کوک زنگ بزنم بگم بریم کافه سه می
ایملی: نمیدونم شاید الان خواب باشه
آنا: حالا یه امتحانی میکنم شاید بیدار بود
ایملی: اوکی بزنگ گوشی رو بزاری رو پخشا
آنا: باشه (با خنده)
ویو آنا: گوشی رو برداشتم و شماره جونگکوک رو گرفتم و بهش زنگ زدم در حال زنگ زدن بودم که....
خمارییی😂
حمایت کنید😊
شرط:
15 لایک
20 کامنت
ببینم چه میکنید فرزندانم... هر وقت شرطا رسید پارت بعد رو میزارم🙃🤍
#پارت_9
آنا: یسسسس بزن بریم
ویو آنا: منو ایملی راه افتادی به سمت خونه رفتیم طبقه ی بالا توی اتاقم لباس هامو عوض کردم و به ایملی لباس دادم که لباساشو عوض کنه و لپتابمو روشن کردم و باهم یه فیلم ترسناک انتخاب کردیم. و رفتیم طبقه ی پایین من رفتم سمت اشپز خانه و چهار تا نودل خوشمزه درست کردم نوشابه هم ریختم و باهم رفتیم طبقه ی بالا برق ها رو خاموش کردیم نشستیم روی تخت فیلم رو پلی کردیم و نودلمونو خوردیم و فیلممون هم تموم شد فیلمش خیلی ترسناک بود از اول فیلم ایملی تو بغل من بود ولی من از فیلمای ترسناک نمیترسم بعد ظرفا رو بردم پایین و شستمشون و رفتیم طبقه ی بالا منو ایملی روی تخت دراز کشیدیم و من گفتم....
ایملی میخواستم بگم که توی این تابستان من میخوام به جونگکوک اعتراف کنم
ایملی: خب دختر جون کی و کجا میخوای بهش اعتراف کنی اول یکم فک کن بعد حرف بزن
آنا: فردا بهش میگم که بیاد کافه ی سه می بعد بهش میگم
ایملی: اومم خوبع پس دختر موفق باشی فایتینگ
آنا: خیلی استرس دارم که چجوری بهش بگم
ایملی: کاری نداره فثفقط حرف دلتو بهش بگو
هاوووو (مثلا خمیازع)
ایملی: من خیلی خوابم میاد بیا بخوابیم حالا فردا بهش فک میکنیم
آنا: اوکیه بخوابیم
ویو آنا: برقا رو خاموش کردم و ایملی رو تو اغوشم گرفتم و باهم به خواب رفتیم
ویو جونگکوک:...
برای اینکه تابستانه به تهیونگ و بقیه بچه ها گفتم که بیان خونم و باهم خوش بگذرونیم بچع ها که رسیدن خونه براشون رامیون درست کردم که باهم بخوریم
همه روی میز جمع شدیم که من گفتم
کوک: بچع هامن میخوام یه چیزی بهتون بگم
جین (با دهن پر از غذا) خب بگو گوش میدیم
کوک: خب چیزه عامن چجوری بگم من عاشق یه دختری شدم
جیمین: هاااا (با جیغ)
شوگا: اههه درد گوشم کر شد
جیمین: درست شنیدم کوک تو عاشق یه دختر شدی مطمئنی...
کوک: اره مطمئنم از روز اولی که دیدمش عاشقش شدم برای همین تصمیم گرفتم فردا بهش اعتراف کنم
جیهوپ: هیونگ موفق باشی حالا کجا میخوای بهش اعتراف کنی فکراتو کردی واقعا دوسش داری؟
کوک: اره خیلی وقته که دارم بهش فک میکنم تصمیمو گرفتم همین فردا ساعت ۲ بهش میگم که بیاد کافه ی سه می بعد بهش اعتراف میکنم
نامجون: خوبع داداش موفق باشی
کوک: مرسی داداشم
تهیونگ: ولی جونگکوک مطمئنی که آنا دوست پسری چیزی ندارع مطمئنی که دوستت دارع
کوک: مطمئن نیستم که منو دوست داره یا دوست پسر داره ولی از حسم بهش خیلی مطمئنم
آنا اولین دختری که چشمم رو گرفته و منو عاشق خودش کرده دیوانه وار دوسش دارم
جین: اهم اهم حالا نمیخواد پز عشقتو به ما بدی همین حرفایی که الان زدیو فردا بهش بزن اصلا استرس نداشته باش...
کوک: اوکی خب بچه غذاتونو بخورین
ویو کوک: وقتی غذا خوردنمون تموم شد میز رو باهم جمع کردیم و من هم ظرفا رو شستم و با بچه ها رفتیم طبقه ی بالا و هر کی رفت توی اتاق خودش چون من یه عمارت خیلی بزرگی دارم و عمارت من نزدیک ۱۴ اتاق دارع
همه مون رفتیم توی اتاق هامون رفتم روی تختم دراز کشیدم و برق رو خاموش کردم و تو فکر فرو رفتم که فردا چجوری بهش بگم که دوسش دارم بعد از چند دقیقه فکر کردن نفهمیدم چجوری خوابم برد
صبح ویو آنا: صبح از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۹ پاشدم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و رفتم که ایملی بیدار کنم که گفتم هی خرس خوابالو پاشو دیگه
آنا: هوی ایملییی پاشو دیگه ایملییی ایملی با تواما
ایملییی(با داد)
ایملی: وایی چیشده زلزله اومده جنگه چیشده خره (با داد و استرس)
آنا: (با خنده) یه لحضه زبون به دهن بگیر.. هیچی نشده فقط کرمم فعال شده بود گفتم بهت کرم بریزم
ایملی: هعیی خدا بگم چیکارت نکنه واقعا فک کردم جنگه یا زلزله اومده
آنا (در حال جررر خوردن)
ایملی: نخند
آنا: در حال خنده
ایملی: اعهه میگم نخند دیگع بالشت رو گرفتم زدمش
آنا: اعه منو میزنی منم بالشتو گرفتم زدمش هم میخندیدیم هم مث بچه دو ساله ها بالشت بازی میکردیم بعد نیم ساعت گفتم
آنا: هه هه (در حال نفس زدن) دیگه هه هه نمیتونم هه هه بسع هه هه هه
ایملی: هه هه باشه هه هه هه
آنا: اه راستی الات ساعت چنده؟
ایملی: ساعت ۱۰
آنا: اوهه ۱ ساعت داشتیم بازی میکردیم
ایملی: ارع (با خنده)
آنا: میخواستم بگم که نظرت چیه الان به کوک زنگ بزنم بگم بریم کافه سه می
ایملی: نمیدونم شاید الان خواب باشه
آنا: حالا یه امتحانی میکنم شاید بیدار بود
ایملی: اوکی بزنگ گوشی رو بزاری رو پخشا
آنا: باشه (با خنده)
ویو آنا: گوشی رو برداشتم و شماره جونگکوک رو گرفتم و بهش زنگ زدم در حال زنگ زدن بودم که....
خمارییی😂
حمایت کنید😊
شرط:
15 لایک
20 کامنت
ببینم چه میکنید فرزندانم... هر وقت شرطا رسید پارت بعد رو میزارم🙃🤍
۱۶.۴k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.