پارت103:
#پارت103:
دلم به حال باغبون سوخت. مامان واقعا قاطی کرده بود؛ با همه بد رفتار میکرد. به سمتشون قدم برداشتم و رو به مامان گفتم:
-مامان چیشده؟ چرا سرو صدا میکنی؟
مامان با عصبانیت گفت:
- اینجا هیچکس کارش رو درست انجام نمیده! نمیبینی باغ چقدر کثیفه؟!
یه نگاهی به باغ انداختم تمیزه تمیز بود، فقط دوتا دونه برگ رو زمین افتاده بود. پوفی کشیدم و رو به مش رحیم گفتم:
-شما به کارتون برسین.
اونم اطاعت کرد و رفت به نظافت باغ رسید.
-آخه مامان جان! چرا سر این پیر مرد داد میزنی؟ گناه داره! نمیشد با صدای آروم تری ازش بخوای باغ رو یبار دیگه تمیز کنه؟
- تو یکی سرت تو کار خودت باشه! نمیخواد بهم یاد بدی. خودم میدونم چطور با اینا رفتار کنم.
عجب! دیگه دوست داشتم سرم رو به دیوار بکوبم؛ نمیدونستم چجور باهاش رفتار کنم که با پرخاشگری جوابم رو نده.
سرم رو تکون و از کنارش رد شدم. اونقدری گیر سر و صدا کردن با باغبون بود که نفهمید از خونهی فاطمه خانم بیرون اومده بودم.
نزدیکای ظهر بود و شیکمم قارو قور میکرد. به آشپزخونه یه سرکی کشیدم. دیدم یه زن اخمو مشغول آشپزی بود. با تعجب بهش نگاه کردم یعنی مامان به این زودی یکی دیگه رو به جای فاطمه استخدام کرد؟
-کاری دارین خانم؟
-نه مرسی.
اشتهام کور شده بود. بیخیال غذا شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. راه اتاقم رو در پیش گرفتم. دفتر خاطرات فاطمه فکرم رو مشغول کرده بود.
روی تخت دراز کشیدم و دوباره شروع به خوندن دفتر کردم:
[با احساس کوفتگی چشمهام رو باز کردم. سرم حسابی درد میکرد. دیدم تار بود، چند بار پلک زدم تا بلاخره تونستم اطرافم رو ببینم. روی تخت تو یه اتاق مجلل و روی تخت بزرگی بودم. تو عمرم همچین اتاقی ندیده بودم. با خودم فکر کردم که من تو این اتاق چیکار میکردم؟سعی کردم اتفاقات اخیر رو به یاد بیارم، با یادآوری اینکه من تو چه موقعیتی بودم از جام پریدم .
دلم به حال باغبون سوخت. مامان واقعا قاطی کرده بود؛ با همه بد رفتار میکرد. به سمتشون قدم برداشتم و رو به مامان گفتم:
-مامان چیشده؟ چرا سرو صدا میکنی؟
مامان با عصبانیت گفت:
- اینجا هیچکس کارش رو درست انجام نمیده! نمیبینی باغ چقدر کثیفه؟!
یه نگاهی به باغ انداختم تمیزه تمیز بود، فقط دوتا دونه برگ رو زمین افتاده بود. پوفی کشیدم و رو به مش رحیم گفتم:
-شما به کارتون برسین.
اونم اطاعت کرد و رفت به نظافت باغ رسید.
-آخه مامان جان! چرا سر این پیر مرد داد میزنی؟ گناه داره! نمیشد با صدای آروم تری ازش بخوای باغ رو یبار دیگه تمیز کنه؟
- تو یکی سرت تو کار خودت باشه! نمیخواد بهم یاد بدی. خودم میدونم چطور با اینا رفتار کنم.
عجب! دیگه دوست داشتم سرم رو به دیوار بکوبم؛ نمیدونستم چجور باهاش رفتار کنم که با پرخاشگری جوابم رو نده.
سرم رو تکون و از کنارش رد شدم. اونقدری گیر سر و صدا کردن با باغبون بود که نفهمید از خونهی فاطمه خانم بیرون اومده بودم.
نزدیکای ظهر بود و شیکمم قارو قور میکرد. به آشپزخونه یه سرکی کشیدم. دیدم یه زن اخمو مشغول آشپزی بود. با تعجب بهش نگاه کردم یعنی مامان به این زودی یکی دیگه رو به جای فاطمه استخدام کرد؟
-کاری دارین خانم؟
-نه مرسی.
اشتهام کور شده بود. بیخیال غذا شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. راه اتاقم رو در پیش گرفتم. دفتر خاطرات فاطمه فکرم رو مشغول کرده بود.
روی تخت دراز کشیدم و دوباره شروع به خوندن دفتر کردم:
[با احساس کوفتگی چشمهام رو باز کردم. سرم حسابی درد میکرد. دیدم تار بود، چند بار پلک زدم تا بلاخره تونستم اطرافم رو ببینم. روی تخت تو یه اتاق مجلل و روی تخت بزرگی بودم. تو عمرم همچین اتاقی ندیده بودم. با خودم فکر کردم که من تو این اتاق چیکار میکردم؟سعی کردم اتفاقات اخیر رو به یاد بیارم، با یادآوری اینکه من تو چه موقعیتی بودم از جام پریدم .
۷.۵k
۱۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.