PART13
(ویو جیمین)
چندبار بورام رو صدا کردم اما جوابی نداد رنگش پریده بود و بدنش یخ کرده بود اون اون حتی خون ریزی هم داشت خیلی گیج شده بودم و یه تصاویر مبهمی توی ذهنم مرور میشد دری که درست روبه روم بود باز شد و سوجین با چند نفر وارد اتاق شد بهش خیره شدم و دوباره اون تصاویر توی ذهنم مرور شد اومد سمت بورام و خواست که پتو رو از روش کنار بزنه دستش و محکم گرفتم و گفتم:داری چیکار میکنی
∆کارا رو که شما کردی من فقط میخوام ببینم سالمه یا نه
با این حرفش توی افکار خودم غرق شدم و صدای بورام که بهم التماس میکرد و گریه میکرد توی ذهنم اکو میشد سرم و بین دوتا دستام قفل کردم و روی زمین نشستم انگار یه فیلم کامل از دیشب توی ذهنم پخش کرده بودن نمیتونستم باور کنم من من چه طور تونستم با بورام این کارو کنم قطره ای اشک از روی شرمندگی از گوشه چشم چکید اصلا متوجه گذرزمان نمیشدم و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ها در همون حالت روی زمین نشستم
(ویو بورام)
دیشب توی اون اتاق لعنتی از حال رفتم و امروز توی آزمایشگاه سوجین به هوش اومدم خدایا چرا نمیتونم یه زندگی راحت داشته باشم بدن درد شدیدی داشتم و بدتر از اون درد زیر شکمم بود آروم دستم و به زیر دلم نزدیک کردم و شروع به ماساژ دادن کردم از درد توی خودم جمع شده بودم و اشک میریختم
∆خوبی؟
_....
∆خب کارت اینجا تموم شده میتونی اینجا بمونی و استراحت کنی یا اینکه بری توی سلولت
_میخوام برگردم به سلولم
∆باشه(خطاب به نگهبان)ببرینش توی سلول F24
نگهبان:چشم
_صبر کن ببینم اونجا که سلول من نیست
∆میدونم
_پس چرا....
∆فعلا اونجا میمونی
اصلا نمیدونستم چی در انتظارم آروم از جام بلند شدم و به حالت خمیده سمت در حرکت کردم داشتم میرفتم بیرون که
∆بهتر مواظب باشی آخه نمیخوام به موجود آزمایشگاهی جدیدم آسیب وارد بشه
_چی؟
∆به هرحال اون کوچولو توی شکم تو هست بهتر مراقب باشی
با این حرفش انگار یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن خشکم زده بود و با کشیده شدن دستم از طرف نگهبان به خودم اومدم و حرکت کردم
شرط ها❤️
لایک:40
کامنت:40
❤️❤️
چندبار بورام رو صدا کردم اما جوابی نداد رنگش پریده بود و بدنش یخ کرده بود اون اون حتی خون ریزی هم داشت خیلی گیج شده بودم و یه تصاویر مبهمی توی ذهنم مرور میشد دری که درست روبه روم بود باز شد و سوجین با چند نفر وارد اتاق شد بهش خیره شدم و دوباره اون تصاویر توی ذهنم مرور شد اومد سمت بورام و خواست که پتو رو از روش کنار بزنه دستش و محکم گرفتم و گفتم:داری چیکار میکنی
∆کارا رو که شما کردی من فقط میخوام ببینم سالمه یا نه
با این حرفش توی افکار خودم غرق شدم و صدای بورام که بهم التماس میکرد و گریه میکرد توی ذهنم اکو میشد سرم و بین دوتا دستام قفل کردم و روی زمین نشستم انگار یه فیلم کامل از دیشب توی ذهنم پخش کرده بودن نمیتونستم باور کنم من من چه طور تونستم با بورام این کارو کنم قطره ای اشک از روی شرمندگی از گوشه چشم چکید اصلا متوجه گذرزمان نمیشدم و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ها در همون حالت روی زمین نشستم
(ویو بورام)
دیشب توی اون اتاق لعنتی از حال رفتم و امروز توی آزمایشگاه سوجین به هوش اومدم خدایا چرا نمیتونم یه زندگی راحت داشته باشم بدن درد شدیدی داشتم و بدتر از اون درد زیر شکمم بود آروم دستم و به زیر دلم نزدیک کردم و شروع به ماساژ دادن کردم از درد توی خودم جمع شده بودم و اشک میریختم
∆خوبی؟
_....
∆خب کارت اینجا تموم شده میتونی اینجا بمونی و استراحت کنی یا اینکه بری توی سلولت
_میخوام برگردم به سلولم
∆باشه(خطاب به نگهبان)ببرینش توی سلول F24
نگهبان:چشم
_صبر کن ببینم اونجا که سلول من نیست
∆میدونم
_پس چرا....
∆فعلا اونجا میمونی
اصلا نمیدونستم چی در انتظارم آروم از جام بلند شدم و به حالت خمیده سمت در حرکت کردم داشتم میرفتم بیرون که
∆بهتر مواظب باشی آخه نمیخوام به موجود آزمایشگاهی جدیدم آسیب وارد بشه
_چی؟
∆به هرحال اون کوچولو توی شکم تو هست بهتر مراقب باشی
با این حرفش انگار یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن خشکم زده بود و با کشیده شدن دستم از طرف نگهبان به خودم اومدم و حرکت کردم
شرط ها❤️
لایک:40
کامنت:40
❤️❤️
۵.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.