p
p.1
امشب هوا خنک و شب آرامی بود. ا.ت از کارهای روزانه خلاص شده بود و با جونگکوک و بقیه دوستانش قرار داشتند که به یه بار شلوغ برن. پسرها دور میز نشسته بودن و نوشیدنی میخوردن. اما ا.ت که بیشتر از بقیه معمولی به نظر میرسید، یه نوشیدنی پررنگتر از همه گرفت.
جونگکوک که همیشه به دقت به رفتارهای ا.ت نگاه میکرد، نگران بود:
– ا.ت... این دیگه چیه؟ خیلی سنگینتر از حد معمولی بود!
ا.ت با لبخند نیشدار گفت:
– هی، نگران نباش. من خوبم! فقط میخوام یه شب خوب داشته باشیم.
جونگکوک چشماش رو تنگ کرد، ولی گفت چیزی نمیگه. بالاخره ا.ت که خندههای شادی رو از جمع میشنید، خیلی زود احساس راحتی کرد. کم کم مست شد و رنگ صورتش به صورتی گرمی زد.
چند دقیقه بعد، ا.ت برخاست و به سمت وسط بار رفت. موزیک بلند شده بود و مردم زیر نورهای رقص برق میزدن. ا.ت بدون اینکه فکر کنه، شروع کرد به رقصیدن. دستهاش تو هوا حرکت میکرد و به آهنگ میرقصید. چشمای بقیه روی اون بود، مخصوصاً چشمای جونگکوک که با هر قدم ا.ت ضربان قلبش بیشتر میشد.
جونگکوک از جاش بلند شد و با گامهای سریع به سمت وسط رفت. وقتی رسید، دستش رو گذاشت روی شونهی ا.ت و گفت:
– تو نمیخوای کمی ارومتر باشی؟
ا.ت که تو دنیای خودش غرق شده بود، حتی جواب نداد. فقط با یه خندهی زیر لب گفت:
– چرا؟ همه خوشحالیم، تو هم باید خوشحال باشی.
جونگکوک اینو گفت و دستش رو کشید. اما درونش آتیش گرفته بود و از قیافش حسودی میبارید که...
امشب هوا خنک و شب آرامی بود. ا.ت از کارهای روزانه خلاص شده بود و با جونگکوک و بقیه دوستانش قرار داشتند که به یه بار شلوغ برن. پسرها دور میز نشسته بودن و نوشیدنی میخوردن. اما ا.ت که بیشتر از بقیه معمولی به نظر میرسید، یه نوشیدنی پررنگتر از همه گرفت.
جونگکوک که همیشه به دقت به رفتارهای ا.ت نگاه میکرد، نگران بود:
– ا.ت... این دیگه چیه؟ خیلی سنگینتر از حد معمولی بود!
ا.ت با لبخند نیشدار گفت:
– هی، نگران نباش. من خوبم! فقط میخوام یه شب خوب داشته باشیم.
جونگکوک چشماش رو تنگ کرد، ولی گفت چیزی نمیگه. بالاخره ا.ت که خندههای شادی رو از جمع میشنید، خیلی زود احساس راحتی کرد. کم کم مست شد و رنگ صورتش به صورتی گرمی زد.
چند دقیقه بعد، ا.ت برخاست و به سمت وسط بار رفت. موزیک بلند شده بود و مردم زیر نورهای رقص برق میزدن. ا.ت بدون اینکه فکر کنه، شروع کرد به رقصیدن. دستهاش تو هوا حرکت میکرد و به آهنگ میرقصید. چشمای بقیه روی اون بود، مخصوصاً چشمای جونگکوک که با هر قدم ا.ت ضربان قلبش بیشتر میشد.
جونگکوک از جاش بلند شد و با گامهای سریع به سمت وسط رفت. وقتی رسید، دستش رو گذاشت روی شونهی ا.ت و گفت:
– تو نمیخوای کمی ارومتر باشی؟
ا.ت که تو دنیای خودش غرق شده بود، حتی جواب نداد. فقط با یه خندهی زیر لب گفت:
– چرا؟ همه خوشحالیم، تو هم باید خوشحال باشی.
جونگکوک اینو گفت و دستش رو کشید. اما درونش آتیش گرفته بود و از قیافش حسودی میبارید که...
- ۲۳.۲k
- ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط