حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۸
بلند گفت: شنیدم چی گفتی... من معتاد نیستم خانم!
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد. دیگه نفس برام نمونده بود. وقتی رفتم تو، هر چی سر چرخوندم ندیدمش. یه گارسون اومد طرفم و گفت:
-خانم بفرمایید طبقه بالا.
با تعجب گفتم: چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم. دوباره تکرار کرد: آقاي کبیري طبقه بالا منظر شما هستند... بفرمایید.
یه پوفی کردم و رفتم طبقه بالا. یکی نبود به این بچه بگه آخه یه مواد خریدن انقدر قرتی بازي می خواد؟ وقتی رسیدم، دیدم هیچ کس نبود. فقط به گفته گارسونه آقاي کبیري تک و تنها. دست زیر چونه کنار پنچره نشسته بود و بیرونو نگاه می کرد. کنارش وایسادم و یه تک سرفه اي کردم.
سرشو چرخوند و گفت:اه کی رسیدي؟! داشتم کم کم می رفتم.
از روي حرص لبخند زدم و گفتم: با مزه بود.
روبه روش نشستم و گفتم: اگه قایم باشک بازیتون تموم شده ...پولو بده می خوام برم.
خندید و گفت: اي بابا! من نمی دونم تو چرا انقدر عجله داري؟ من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم.
با عصبانیت دستمو زدم به میز، وایسادم و گفتم: چی گفتی؟
خودشو جمع کرد و با خنده گفت: نه نه...منظورم از اون کارا نیست منظورم اینه که من و شما قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم...پس باید درجه صبرتونو بیشتر کنید.
همین جور می خندید. منم با حرص نشستم و گفتم: لطف کن دفعه ي دیگه منظورتو واضح بگو!
- اعصاب نداریا؟
- اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم.
- خب بابا من که چیزي نگفتم؟
خودم دارم از ترس قالب تهی می کنم، اونوقت این شوخیش گرفته . موبایلشو از تو جیبش در آورد به یکی زنگ زد و گفت: بیا بالا.
موبایلشو قطع کرد. یه مرد با دو تا بستنی اومد طرف ما. بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوي من. بستنی توت فرنگی رو گذاشت جلوي کبیري و رفت. به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد. به بستنی نگاه می کردم که صداي پاشنه کفش تو فضا پیچید.
سرمو بلند کردم، دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما.
منم عین ندید بدیدا نگاش می کردم که کبیري با پاش محکم زد به ساق پام.
خم شدم از درد مچ پامو گرفتم.
کبیري با خنده گفت: نخورش...صاحاب داره!
با عصبانیت نگاش کردم و چیزي بهش نگفتم. حیف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا می زدم لاي پاش.
دختره وایساد کنارش با صداي نازي گفت: کجاست؟
کبیري کیفمو از رو میز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.
-چشم!
#پارت_۸۸
بلند گفت: شنیدم چی گفتی... من معتاد نیستم خانم!
اینو گفت و وارد کافی شاپ شد. دیگه نفس برام نمونده بود. وقتی رفتم تو، هر چی سر چرخوندم ندیدمش. یه گارسون اومد طرفم و گفت:
-خانم بفرمایید طبقه بالا.
با تعجب گفتم: چی؟
گارسونه فکر کرد حرفشو نفهمیدم. دوباره تکرار کرد: آقاي کبیري طبقه بالا منظر شما هستند... بفرمایید.
یه پوفی کردم و رفتم طبقه بالا. یکی نبود به این بچه بگه آخه یه مواد خریدن انقدر قرتی بازي می خواد؟ وقتی رسیدم، دیدم هیچ کس نبود. فقط به گفته گارسونه آقاي کبیري تک و تنها. دست زیر چونه کنار پنچره نشسته بود و بیرونو نگاه می کرد. کنارش وایسادم و یه تک سرفه اي کردم.
سرشو چرخوند و گفت:اه کی رسیدي؟! داشتم کم کم می رفتم.
از روي حرص لبخند زدم و گفتم: با مزه بود.
روبه روش نشستم و گفتم: اگه قایم باشک بازیتون تموم شده ...پولو بده می خوام برم.
خندید و گفت: اي بابا! من نمی دونم تو چرا انقدر عجله داري؟ من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم.
با عصبانیت دستمو زدم به میز، وایسادم و گفتم: چی گفتی؟
خودشو جمع کرد و با خنده گفت: نه نه...منظورم از اون کارا نیست منظورم اینه که من و شما قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم...پس باید درجه صبرتونو بیشتر کنید.
همین جور می خندید. منم با حرص نشستم و گفتم: لطف کن دفعه ي دیگه منظورتو واضح بگو!
- اعصاب نداریا؟
- اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم.
- خب بابا من که چیزي نگفتم؟
خودم دارم از ترس قالب تهی می کنم، اونوقت این شوخیش گرفته . موبایلشو از تو جیبش در آورد به یکی زنگ زد و گفت: بیا بالا.
موبایلشو قطع کرد. یه مرد با دو تا بستنی اومد طرف ما. بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوي من. بستنی توت فرنگی رو گذاشت جلوي کبیري و رفت. به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد. به بستنی نگاه می کردم که صداي پاشنه کفش تو فضا پیچید.
سرمو بلند کردم، دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما.
منم عین ندید بدیدا نگاش می کردم که کبیري با پاش محکم زد به ساق پام.
خم شدم از درد مچ پامو گرفتم.
کبیري با خنده گفت: نخورش...صاحاب داره!
با عصبانیت نگاش کردم و چیزي بهش نگفتم. حیف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا می زدم لاي پاش.
دختره وایساد کنارش با صداي نازي گفت: کجاست؟
کبیري کیفمو از رو میز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.
-چشم!
۳.۴k
۲۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.