حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۷
پوزخندي زد. بدون اینکه کیفو برداره روي نیمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشین!
- من وقت نشستن ندارم ...زود پولو بده می خوام برم.
خندید و خیلی ریلکس از تو جیب شلوارش آدامس درآورد و یکیشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس می خوري؟
با حرص و عصبانیت نشستم و گفتم: آقا....ببین!
همین جور که آدامس می جوید، گفت: ببین ..می دونم ترسیدي... ولی بهتر نیست یه ذره آروم باشی؟
انگار خیلی تابلو بودم. درست نشستم. گفت: تازه کاري؟
- اوهوم.
آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: می گم کارات خیلی ضایعست. یک ساعته دارم نگات می کنم... داشتی دستی دستی براي خودت دردسر درست می کردي...اگه دفعه دیگه بخواي اینجوري باشی حتما گیر میفتی.
- خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم!
خندید و گفت: عیب نداره. اون زبیده اي که من می شناسم حتما ازت یه حرفه اي می سازه.
تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببین آقا؟ من باید زودتر برم. زبیده منتظرمه.
- می دونم ...اون الان داره چار چشمی ما رو می پاد.
- چرا جنسارو ورنمی داري بري؟
دستشو انداخت پشتم. گذاشت لبه نیمکت و گفت: حالا چه عجله ایه... داریم حرف می زنیم که؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: فکر کردي این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟
خواستم برم که مچ دستمو گرفت. سریع دستمو کشیدم و داد زدم: داري چه غلطی می کنی؟
با عصبانیت دور و برو نگاه کرد آدامسشو انداخت تو سطل آشغال کنار نیمکت، بلند شد و گفت: راه بیفت.
- کجا؟
- این آشغالا رو ازت بخرم.
چند قدمی که رفت، گفتم: چرا همین جا نمی خري؟
دستاشو گذاشت تو جیبش وبا عصبانیت و کلافگی برگشت طرفم.
تو چشمام زل زد و گفت: ببین کوچولو! من اولین بارم نیست که دارم جنس می خرم. پس تابلو بازي در نیار و راه بیوفت.
با ترس راه افتادم. نگاهی به اطراف انداختم. شاید زبیده رو ببینم اما نبود. اون جلو بود و من پشت سرش. هر چی راه می رفتیم به جایی نمی رسیدیم.
آخرش وایسادم و گفتم: کجا داریم می ریم؟... خسته شدم.
خندید و گفت: این خستگیا بخاطر نداشتن تحرکه. اگه ورزش می کردي الان این جوري نمی شدي.
به رو به روش اشاره کرد: همین کافی شاپه ست بیا.
زیر لب گفتم: یه معتاد که دم از ورزش می زنه!
#پارت_۸۷
پوزخندي زد. بدون اینکه کیفو برداره روي نیمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشین!
- من وقت نشستن ندارم ...زود پولو بده می خوام برم.
خندید و خیلی ریلکس از تو جیب شلوارش آدامس درآورد و یکیشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس می خوري؟
با حرص و عصبانیت نشستم و گفتم: آقا....ببین!
همین جور که آدامس می جوید، گفت: ببین ..می دونم ترسیدي... ولی بهتر نیست یه ذره آروم باشی؟
انگار خیلی تابلو بودم. درست نشستم. گفت: تازه کاري؟
- اوهوم.
آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: می گم کارات خیلی ضایعست. یک ساعته دارم نگات می کنم... داشتی دستی دستی براي خودت دردسر درست می کردي...اگه دفعه دیگه بخواي اینجوري باشی حتما گیر میفتی.
- خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم!
خندید و گفت: عیب نداره. اون زبیده اي که من می شناسم حتما ازت یه حرفه اي می سازه.
تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببین آقا؟ من باید زودتر برم. زبیده منتظرمه.
- می دونم ...اون الان داره چار چشمی ما رو می پاد.
- چرا جنسارو ورنمی داري بري؟
دستشو انداخت پشتم. گذاشت لبه نیمکت و گفت: حالا چه عجله ایه... داریم حرف می زنیم که؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: فکر کردي این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟
خواستم برم که مچ دستمو گرفت. سریع دستمو کشیدم و داد زدم: داري چه غلطی می کنی؟
با عصبانیت دور و برو نگاه کرد آدامسشو انداخت تو سطل آشغال کنار نیمکت، بلند شد و گفت: راه بیفت.
- کجا؟
- این آشغالا رو ازت بخرم.
چند قدمی که رفت، گفتم: چرا همین جا نمی خري؟
دستاشو گذاشت تو جیبش وبا عصبانیت و کلافگی برگشت طرفم.
تو چشمام زل زد و گفت: ببین کوچولو! من اولین بارم نیست که دارم جنس می خرم. پس تابلو بازي در نیار و راه بیوفت.
با ترس راه افتادم. نگاهی به اطراف انداختم. شاید زبیده رو ببینم اما نبود. اون جلو بود و من پشت سرش. هر چی راه می رفتیم به جایی نمی رسیدیم.
آخرش وایسادم و گفتم: کجا داریم می ریم؟... خسته شدم.
خندید و گفت: این خستگیا بخاطر نداشتن تحرکه. اگه ورزش می کردي الان این جوري نمی شدي.
به رو به روش اشاره کرد: همین کافی شاپه ست بیا.
زیر لب گفتم: یه معتاد که دم از ورزش می زنه!
۳.۰k
۲۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.