قسمت پنجاه و سه
#قسمت پنجاه و سه
تو پارکینگ رستوران ایستاده بودیم و اشکان باز داشت یه خاطره ی جالب از دانشگاهش میگفت و میخندیدیم..
امشب بعد از مدت ها دپرس بودن کلی خندیدم..
سامان همه رو دعوت کرد به یه نوشیدنی داخل تریای دوستش که همون نزدیکی بود..
به ساعت نگاه کردم 30:11 بود..
به اندازه ی کافی بیرون بودم و دیگه بس بود..
دم گوش سحر گفتم:
_من یه تاکسی میگیرم میرم دیگه عزیزم..
_ نمیای آبمیوه بخوریم؟
_ نه دیگه دیره خستم..
گوشت و مرغا هم حتما تو صندوق عقب تا حاال گندیده
خندید و گفت:
_ بزار برم به سپهر بگم
_ چیکار به داداشت دارم مگه من بچم؟
بی توجه به حرفم رفت پیش سپهر و بهش گفت همون موقع سپهر از اشکان و سامان عذرخواهی کرد و گفت باید من و
برسونه و از اشکانم خواست سحر رو اون برسونه..
ینی من با این تنها تو یه ماشین؟
خب اون که تنهایی خونتم اومده
آره اون فرق داشت
چه فرقی؟
نمیدونم ولی االن یه جوریه..
اوف
بعد از خداحافظی از بچها به طرف ماشین سحر رفتیم
تو پارکینگ رستوران ایستاده بودیم و اشکان باز داشت یه خاطره ی جالب از دانشگاهش میگفت و میخندیدیم..
امشب بعد از مدت ها دپرس بودن کلی خندیدم..
سامان همه رو دعوت کرد به یه نوشیدنی داخل تریای دوستش که همون نزدیکی بود..
به ساعت نگاه کردم 30:11 بود..
به اندازه ی کافی بیرون بودم و دیگه بس بود..
دم گوش سحر گفتم:
_من یه تاکسی میگیرم میرم دیگه عزیزم..
_ نمیای آبمیوه بخوریم؟
_ نه دیگه دیره خستم..
گوشت و مرغا هم حتما تو صندوق عقب تا حاال گندیده
خندید و گفت:
_ بزار برم به سپهر بگم
_ چیکار به داداشت دارم مگه من بچم؟
بی توجه به حرفم رفت پیش سپهر و بهش گفت همون موقع سپهر از اشکان و سامان عذرخواهی کرد و گفت باید من و
برسونه و از اشکانم خواست سحر رو اون برسونه..
ینی من با این تنها تو یه ماشین؟
خب اون که تنهایی خونتم اومده
آره اون فرق داشت
چه فرقی؟
نمیدونم ولی االن یه جوریه..
اوف
بعد از خداحافظی از بچها به طرف ماشین سحر رفتیم
۲.۴k
۰۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.