قسمت پنجاه و پنج

#قسمت پنجاه و پنج
روی تخت دراز کشیده بودم و به شبی که گذشت فکر میکردم..
به اینکه واسه اولین بار در کنار آدمایی که شاید دو ساعتم نبود باهاشون آشنا شده بودم ولی انقدر بهم خوش گذشت که
فکرشم نمیکردم..
ستوده تموم خریدام و خودش تا آشپزخونه آورد..
نزاشت به هیچکدوم دست بزنم..
تعارفش کردم چایی درست کنم ولی به ساعت اشاره کرد و تشکر کرد..
موقع خداحافظی تا دم در بدرقه اش کردم..
برگشت سمتم و گفت
_ شما برید داخل تا منم برم
باشه ای گفتم و خواستم در و ببندم که باز گفت
_ مواظب باشید خدانگهدار
در رو بستم!
مواظب باشید.. مواظب باشید... مواظب باشید..
صداش همش تو گوشم تکرار میشد..
نمیدونم کی خوابم برد..
دو روز از دیدارم با سحر و شام گذشته بود و دیروز فقط پیام داده بودیم و حال هم و پرسیده بودیم..
پنجشنبه یکی از افتضاح ترین روزای ممکنه..
نه دل تو خونه موندن داری..
نه جایی که بخوای بری..
یه دوگانگی بین دو حس متضاد!
لیوان شیرکاکائوم و برداشتم و لب پنجره ای که تو حیاط باز میشد نشستم..
هوای پاییز هنوز اون قدرا سرد نشده بود..
با یه بافت طوسی و یه ساپورت مشکی بودم ولی احساس سرما نمیکردم..
حوض مادرجون خالی خالی بود..
دیدگاه ها (۵)

#قسمت پنجاه و شیشیادش بخیر وقتی زنده بودن چقدر خونشون با صفا...

#پنجاه و هفتستوده بود! تلفن و وصل کردم _ سالم بله؟ _ پایین...

#قسمت پنجاه و چهار دچار دوگانگی شدم که جلو بشینم یا عقب ولی ...

#قسمت پنجاه و سه تو پارکینگ رستوران ایستاده بودیم و اشکان با...

بیب من برمیگردم پارت: 49خیلی حالم داشت بد میشد که اقای لی او...

دارک ترین عشق

رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید پارت 27آدرینا آرمیل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط