the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت آخر
یونگی.اوکی بریم رستوران
ات.اره بریم
پرش زمانی رستوران
گارسون.چی میل دارید
یونگی.من کیمچی میخورم،تو چی عزیزم؟
ات.نودل تند
یونگی.تو که غذاهای تند خوشت نمیومد
ات.خب چیکار کنم بچه هات هوس کردن
یونگی.خیله خب
پرش زمانی فردا شب مهمونی
ات
همه دور میز شام نشسته بودیم مشغول غذا خوردن بودیم
بزرگ خان.خب یونگی دیروز رفتین برای سونوگرافی؟
بچه چی بود؟
یونگی.ما شما رو به خاطر همین اینجا دعوت کردیم
راستش ما دیروز رفتیم و...گفتن که بچه ها دوقلوان یه پسر یه دختر
بزرگ خان.بهتون تبریک میگم
(بعد از تبریک گرفتن بقیه😐)
ات
همه مردا رفتن توی حیاط زنا داخل بودن
داشتن حرف میزدن که با حرف مامانم تعجب کردم
مامان ات.ات دخترم
ات.ب بله
مامان.یه دقیقه بریم بالا میخام باهات حرف بزنم
ات.چشم....با مامانم رفتیم توی اتاق
بله با من کاری داشتی؟
مامان.ات دخترم منو ببخش میدونم توی این ۲۲ سال نتونستم برات مادری کنم من مادر خوبی نبودم
زمانی که به من احتیاج داشتی کنارت نبودم
منو ببخش مادر امیدوارم از الان منو به عنوان مادرت بپذیری(بغض)
ات.با هر حرفی که مامانم میزد تعجب میکردم
بعد از این همه سال چرا یهو رفتارش تغییر کرد؟
با این همه بدی که بهم کرده اما من بازم به عنوان مامانم دوسش دارم نمیتونم دلشو بشکنم...میبخشم
زمانی که اینو گفتم یه لبخند زد اومد سمتم منو بغل کرد
مامان.دوست دارم دخترم
ات.منم همینطور..مامان
اولین بار بود بهش میگفتم مامان..
سه سال بعد
سانا.بابا تو با مامان چجوری عاشق هم شدین؟
یونگی.کی اینارو به شما یاد داده پیشی کوچولو؟
لی اوون.راست میگه بابا چجوری؟
همین موقع ات اومد تو اتاق
ات.یون...اینا هنوز نخوابیدن؟(دست به کمر)
یونگی.بدبخت شدیم(آروم)
چرا چرا الان قراره بخابن مگه نه بچه ها؟
بچه ها.اره
ات.زود بخابین وروجکا ساعت ۱۲شبه ها
سانا.چشم مامان خوابیدیم
ات.افرین....رفتم سمتشون به بوسه رو سرشون گذاشتم بعدش منو یونگی از اتاق رفتیم بیرون
یونگی.خب خب امشب باهات کار دارما
ات.یونگی نه
یونگی.ات مگه بار اولته
ات.عامم..باشه ولی یه شرط داره
یونگی.چه شرطی؟
ات.باید فردا از بچه ها مراقبت کنی میخام با دوستام برم خرید
یونگی.خیله خب باشه
ات.مرسیی...دستشو گرفتم باهم رفتیم سمت اتاق
نمیتونستم باور کنم همچین زندگی خوبی رو با یونگی دارم
فکر میکردم قراره تا آخر عمر با هم دعوا کنیم
اما یهویی اون شد تمام زندگی من
شد پادشاه قلب من💜
خب خب این ازاین فیک میدونم اخرشو ریدم
فیک بعدی قرار بود از جیهوپ باشه ولی یه نفر درخواست کرد از کوک بنویسم
اسم فیک جدید اشتباه من هست از کوک چند روز دیگه آپ میکنم
دوستون دارم
بای
پارت آخر
یونگی.اوکی بریم رستوران
ات.اره بریم
پرش زمانی رستوران
گارسون.چی میل دارید
یونگی.من کیمچی میخورم،تو چی عزیزم؟
ات.نودل تند
یونگی.تو که غذاهای تند خوشت نمیومد
ات.خب چیکار کنم بچه هات هوس کردن
یونگی.خیله خب
پرش زمانی فردا شب مهمونی
ات
همه دور میز شام نشسته بودیم مشغول غذا خوردن بودیم
بزرگ خان.خب یونگی دیروز رفتین برای سونوگرافی؟
بچه چی بود؟
یونگی.ما شما رو به خاطر همین اینجا دعوت کردیم
راستش ما دیروز رفتیم و...گفتن که بچه ها دوقلوان یه پسر یه دختر
بزرگ خان.بهتون تبریک میگم
(بعد از تبریک گرفتن بقیه😐)
ات
همه مردا رفتن توی حیاط زنا داخل بودن
داشتن حرف میزدن که با حرف مامانم تعجب کردم
مامان ات.ات دخترم
ات.ب بله
مامان.یه دقیقه بریم بالا میخام باهات حرف بزنم
ات.چشم....با مامانم رفتیم توی اتاق
بله با من کاری داشتی؟
مامان.ات دخترم منو ببخش میدونم توی این ۲۲ سال نتونستم برات مادری کنم من مادر خوبی نبودم
زمانی که به من احتیاج داشتی کنارت نبودم
منو ببخش مادر امیدوارم از الان منو به عنوان مادرت بپذیری(بغض)
ات.با هر حرفی که مامانم میزد تعجب میکردم
بعد از این همه سال چرا یهو رفتارش تغییر کرد؟
با این همه بدی که بهم کرده اما من بازم به عنوان مامانم دوسش دارم نمیتونم دلشو بشکنم...میبخشم
زمانی که اینو گفتم یه لبخند زد اومد سمتم منو بغل کرد
مامان.دوست دارم دخترم
ات.منم همینطور..مامان
اولین بار بود بهش میگفتم مامان..
سه سال بعد
سانا.بابا تو با مامان چجوری عاشق هم شدین؟
یونگی.کی اینارو به شما یاد داده پیشی کوچولو؟
لی اوون.راست میگه بابا چجوری؟
همین موقع ات اومد تو اتاق
ات.یون...اینا هنوز نخوابیدن؟(دست به کمر)
یونگی.بدبخت شدیم(آروم)
چرا چرا الان قراره بخابن مگه نه بچه ها؟
بچه ها.اره
ات.زود بخابین وروجکا ساعت ۱۲شبه ها
سانا.چشم مامان خوابیدیم
ات.افرین....رفتم سمتشون به بوسه رو سرشون گذاشتم بعدش منو یونگی از اتاق رفتیم بیرون
یونگی.خب خب امشب باهات کار دارما
ات.یونگی نه
یونگی.ات مگه بار اولته
ات.عامم..باشه ولی یه شرط داره
یونگی.چه شرطی؟
ات.باید فردا از بچه ها مراقبت کنی میخام با دوستام برم خرید
یونگی.خیله خب باشه
ات.مرسیی...دستشو گرفتم باهم رفتیم سمت اتاق
نمیتونستم باور کنم همچین زندگی خوبی رو با یونگی دارم
فکر میکردم قراره تا آخر عمر با هم دعوا کنیم
اما یهویی اون شد تمام زندگی من
شد پادشاه قلب من💜
خب خب این ازاین فیک میدونم اخرشو ریدم
فیک بعدی قرار بود از جیهوپ باشه ولی یه نفر درخواست کرد از کوک بنویسم
اسم فیک جدید اشتباه من هست از کوک چند روز دیگه آپ میکنم
دوستون دارم
بای
۲۸.۲k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.