Part
Part ⁷⁷
تهیونگ ویو:
تهیونگ:لازم بود قبلش چک میکردی ببینی چی به خوردش دادن
جیمین پوزخند صدا داری زد گفت
جیمین:نگران نباش اقای کیم..چک کردم..
اخمی روی پیشونیم شکل گرفت..اون واقعا عصبی بود و هر لحظه ممکن بود ماشین رو چپ کنه..اهی کشیدم و نگاه چهره به خواب رفته ا.ت کردم
جیمین:فقط یه داروی ضعیف بوده چیزیش نمیشه
نفسی از اسودگی بیرون دادم و نگاه بیرون کردم..همه جا تاریک بود درست مثل زندگی من..پوزخندی زدم و چشمامو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم..حدود یک ساعتی بود که توی راه بودیم که بلاخره ماشین توقف کرد..چشمامو باز کردم و سرم رو بلند کردم و نگاه اطراف کردم..جلوی در خونه بودیم..نگاهی به جیمین که از ماشین پیاده میشد کردم..به سمت در عقب اومد و بازش کرد..بدون اینکه نگاهم کنه گفت
جیمین:بیا پایین
سرم رو و تکون دادم..جیمین از جلوی در ماشین کنار رفت و اجازه داد پیاده بشم..با احتیاط و وسواس عجیبی همراه با ا.ت از ماشین خارج شدم..این همه دقت برام عجیب بود..ا.ت رو کمی توی بغلم جابجا کردم و سمت خونه رفتم..جیمین زود تر از من به در خونه رسید و بازش کرد و از جلوی در کنار رفت..وارد خونه شدم و مستقیم رفتم سمت پله ها..تمام پله هارو طی کردم تا رسیدن به اتاق ا.ت..با ارنجم دستگیره در رو به پایین فشار دادم و در رو باز کردم..با یکی از پاهام در رو هول دادم تا کاملا باز بشه..وارد اتاق شدم و رفتم سمت تخت..ا.ت رو اروم روی تخت قرار دادم و دستمو از زیر بدنش بیرون کشیدم..قبل ازینکه ملافه رو روش بکشم نگاهی به چهرش انداختم..دختر عجیبی بود..برخلاف تمام دختر هایی که توی عمرم دیدم فرق داشت..کاملا فرق داشت..اخلاقش برام عجیب بود تابحال کسی اینطوری باهام رفتار نکرده بود..اون اروم و صبور بود..با هر مشکلی منطقی رفتار میکرد..یه جورایی مظلوم بود..هیچ موقع به خودم اجازه ندادم مثل بقیه دختر هایی که باهاشون بودم برخورد کنم..نگاهمو از چهرش گرفتم..خم شدم و ملافه رو روش کشیدم..صاف ایستادم و برای بار اخر نگاهش کردم..نفسی عمیق بیرون دادم و پشتمو کردم بهش و از اتاق بیرون رفتم..
ادامه دارد🍷
تهیونگ ویو:
تهیونگ:لازم بود قبلش چک میکردی ببینی چی به خوردش دادن
جیمین پوزخند صدا داری زد گفت
جیمین:نگران نباش اقای کیم..چک کردم..
اخمی روی پیشونیم شکل گرفت..اون واقعا عصبی بود و هر لحظه ممکن بود ماشین رو چپ کنه..اهی کشیدم و نگاه چهره به خواب رفته ا.ت کردم
جیمین:فقط یه داروی ضعیف بوده چیزیش نمیشه
نفسی از اسودگی بیرون دادم و نگاه بیرون کردم..همه جا تاریک بود درست مثل زندگی من..پوزخندی زدم و چشمامو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم..حدود یک ساعتی بود که توی راه بودیم که بلاخره ماشین توقف کرد..چشمامو باز کردم و سرم رو بلند کردم و نگاه اطراف کردم..جلوی در خونه بودیم..نگاهی به جیمین که از ماشین پیاده میشد کردم..به سمت در عقب اومد و بازش کرد..بدون اینکه نگاهم کنه گفت
جیمین:بیا پایین
سرم رو و تکون دادم..جیمین از جلوی در ماشین کنار رفت و اجازه داد پیاده بشم..با احتیاط و وسواس عجیبی همراه با ا.ت از ماشین خارج شدم..این همه دقت برام عجیب بود..ا.ت رو کمی توی بغلم جابجا کردم و سمت خونه رفتم..جیمین زود تر از من به در خونه رسید و بازش کرد و از جلوی در کنار رفت..وارد خونه شدم و مستقیم رفتم سمت پله ها..تمام پله هارو طی کردم تا رسیدن به اتاق ا.ت..با ارنجم دستگیره در رو به پایین فشار دادم و در رو باز کردم..با یکی از پاهام در رو هول دادم تا کاملا باز بشه..وارد اتاق شدم و رفتم سمت تخت..ا.ت رو اروم روی تخت قرار دادم و دستمو از زیر بدنش بیرون کشیدم..قبل ازینکه ملافه رو روش بکشم نگاهی به چهرش انداختم..دختر عجیبی بود..برخلاف تمام دختر هایی که توی عمرم دیدم فرق داشت..کاملا فرق داشت..اخلاقش برام عجیب بود تابحال کسی اینطوری باهام رفتار نکرده بود..اون اروم و صبور بود..با هر مشکلی منطقی رفتار میکرد..یه جورایی مظلوم بود..هیچ موقع به خودم اجازه ندادم مثل بقیه دختر هایی که باهاشون بودم برخورد کنم..نگاهمو از چهرش گرفتم..خم شدم و ملافه رو روش کشیدم..صاف ایستادم و برای بار اخر نگاهش کردم..نفسی عمیق بیرون دادم و پشتمو کردم بهش و از اتاق بیرون رفتم..
ادامه دارد🍷
- ۱۰.۸k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط