رمان همسر اجباری پارت نود وپنجم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_نود وپنجم
آنا
-داداش ممنون ک منو رسوندی سالم ب خونواده برسون
-احسان لبخند زورکی زدو گفت باشه خانم کوچولو برو دیگه خدافظ.
رفتم سر کالس استاد و بقیه بچه ها اومده بودن.
کارامو استاد دید و کلی تعریف کردوبعداز آموزش کوتاه هی ک داد بازم دو ب دو شدیم ک من پرهام افتادم .پسر
زیبایی بود و البت خوش تیپ گاه و بیگاه نگاهی ب من میکردو لبخند روی لبش و منم داشتم چهره اشو طراحی
میکردم ب زیبایی خودش بود. بعد که کارا رو تحویل دادیم استاد کلی ازکارام تعریف کردو منم ذوغ مرگ شدم
پرهامم ک منو کشیده بود و بعد از تعریف های استاد رو ب استاد گفت چهره خودش زیبا و بی نقصه کی جرات
اشتباه داره.
استاد لبخندی زد و نگاهم کرد .
بازم شروع کردیم ب طراحی اینبا از فضا ها با هرخطی ک میکشیدم آروم تر میشدم ب آریا و کارای دیشبش فکر
میکردم داشتم دیوونه میشدم من آرامش آریا رو میخواستم.میدونستم ک دلش با من نیست.
باحرفای استاد ب خودم اومدم کاراتون عالی بود امروزم میتونید برید اما کار مشترکتون فراموش نشه. حاال اگه
میشه هم گروهی هاتوکو باهم مشخص کنید.من خواستم از دخترا انتخاب کنم که دیدم با هم گروهی های قبلیشون
بازم هم گروهن. ب ناچار باید بااین پری یه گروه میشدم.
بچه ها شیش تا مدل انسانی ک تو هر تصویر سه تا مدل متفاوت انسانی داشته باشه دیگه با فضاش کاری ندارم
خالقیت خودتونه میتونید برید.
از کالس خارج شدم و رفتم سمت در خروجی. رفتم مدالی من بی شک آریا بودن
خانم رفیع..... ببخشید
چرخیدم ک پری رو دیدم صدام میزد وایسادم و گفتم بله.
خانم شماره شمارو ندارم.بایدواسه کارهای مشترک شماره شما رو داشته باشم با اینکا دوست نداشتم اما شماره مو
گفتم واسش شعورش بیشتر از اینا بنظر میرسید مزاحمم بشه.
داشتم طبق معمول میرفتم که دیدم یه ماشین شاسی بلند اومد جلو وپارک کرد محلش ندادم چند بار بوق زد
محلش ندارم بازم ب راهم ادامه دادم خدایا احسان قرار بود بیاد دنبالم االن بیاد اینا روببینه دعوا ب پا میشه. بازم
ب راهم ادامه میدام که نیاد اما فایده ای نداشت صدای ترمز ماشینی اومد.نگاهم برگشت ب ماشین ماکسیمای
پرهام یا حسین غریب .احسان اومد پایی رفت سمت ماشین اونا چهارنفر بودن احسان یه نفر.احسان یکی میزد
چهارتا میخور جیغ و داد من خیابونو پر کرده بود ک دیدم پرهام اومد بیرون از موسسه و گفت نامردا چند فر به یه
نفر پرهام رفت کمک احسان ومن دیگه اشکی واسم نمونده بود ک بیاد تمام صورتم خیس اشک شده بود پسرا..
Comments please
آنا
-داداش ممنون ک منو رسوندی سالم ب خونواده برسون
-احسان لبخند زورکی زدو گفت باشه خانم کوچولو برو دیگه خدافظ.
رفتم سر کالس استاد و بقیه بچه ها اومده بودن.
کارامو استاد دید و کلی تعریف کردوبعداز آموزش کوتاه هی ک داد بازم دو ب دو شدیم ک من پرهام افتادم .پسر
زیبایی بود و البت خوش تیپ گاه و بیگاه نگاهی ب من میکردو لبخند روی لبش و منم داشتم چهره اشو طراحی
میکردم ب زیبایی خودش بود. بعد که کارا رو تحویل دادیم استاد کلی ازکارام تعریف کردو منم ذوغ مرگ شدم
پرهامم ک منو کشیده بود و بعد از تعریف های استاد رو ب استاد گفت چهره خودش زیبا و بی نقصه کی جرات
اشتباه داره.
استاد لبخندی زد و نگاهم کرد .
بازم شروع کردیم ب طراحی اینبا از فضا ها با هرخطی ک میکشیدم آروم تر میشدم ب آریا و کارای دیشبش فکر
میکردم داشتم دیوونه میشدم من آرامش آریا رو میخواستم.میدونستم ک دلش با من نیست.
باحرفای استاد ب خودم اومدم کاراتون عالی بود امروزم میتونید برید اما کار مشترکتون فراموش نشه. حاال اگه
میشه هم گروهی هاتوکو باهم مشخص کنید.من خواستم از دخترا انتخاب کنم که دیدم با هم گروهی های قبلیشون
بازم هم گروهن. ب ناچار باید بااین پری یه گروه میشدم.
بچه ها شیش تا مدل انسانی ک تو هر تصویر سه تا مدل متفاوت انسانی داشته باشه دیگه با فضاش کاری ندارم
خالقیت خودتونه میتونید برید.
از کالس خارج شدم و رفتم سمت در خروجی. رفتم مدالی من بی شک آریا بودن
خانم رفیع..... ببخشید
چرخیدم ک پری رو دیدم صدام میزد وایسادم و گفتم بله.
خانم شماره شمارو ندارم.بایدواسه کارهای مشترک شماره شما رو داشته باشم با اینکا دوست نداشتم اما شماره مو
گفتم واسش شعورش بیشتر از اینا بنظر میرسید مزاحمم بشه.
داشتم طبق معمول میرفتم که دیدم یه ماشین شاسی بلند اومد جلو وپارک کرد محلش ندادم چند بار بوق زد
محلش ندارم بازم ب راهم ادامه دادم خدایا احسان قرار بود بیاد دنبالم االن بیاد اینا روببینه دعوا ب پا میشه. بازم
ب راهم ادامه میدام که نیاد اما فایده ای نداشت صدای ترمز ماشینی اومد.نگاهم برگشت ب ماشین ماکسیمای
پرهام یا حسین غریب .احسان اومد پایی رفت سمت ماشین اونا چهارنفر بودن احسان یه نفر.احسان یکی میزد
چهارتا میخور جیغ و داد من خیابونو پر کرده بود ک دیدم پرهام اومد بیرون از موسسه و گفت نامردا چند فر به یه
نفر پرهام رفت کمک احسان ومن دیگه اشکی واسم نمونده بود ک بیاد تمام صورتم خیس اشک شده بود پسرا..
Comments please
۶.۲k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.