Part:83
Part:83
اضطرابی که یک انسان میتونه تحمل کنه شاید اونقدر زیاد نباشه یا به قدری فردی اون رو تحمل کنه که حملهی عصبی بهش دست بده. دستاش بلرزه، بدنش یخ بکنه و پیشونیش به قدری داغ کنه که حتی آب یخ هم نتونه اون رو به دمای متعادل برسونه.
به دور از همه اینها، تهیونگ دستانش لرزش خفیفی داشت ولی هیچ تمرکزی روی اونها نمیتونست داشته باشه، در اون زمان تنها چیزی که کل ذهنش رو مشغول کرده بود فقط یک اسم بود.
دختری که تهیونگ هیچ ایدهای برای اینکه چه اتفاقی براش افتاده نداشت.
بعد از صدا زدنهای بی نتیجه، تهیونگ با ضرب شونهاش رو به درب اتاق میکبوند. تیرهای خفیف و پشت سر هم که در ناحیه شونهاش حس میشد کمی از قدرت قبلیاش کم کرده بود.
بالاخره بعد از چدمین ضربهای که پسر نمیدونست چندمی هست، البته اهمیتی هم نداشت، درب اتاق باز شد.
با اولین قدمی که برداشت دقیقا وسط اتاق کوچک قرار داشت.
اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و این نوزاد اضطراب و نگرانی بود که به سرعت رشد میکرد و انگار سعی در بلعیدن تهیونگ داشت.
برای چند لحظه پسر آشفته اتاق رو از نظر گذروند و دقیقا چشمان به رنگ شبش روی جسم مچاله شده گوشه اتاق که به سختی قابل تشخیص بود ثابت موند.
پسر هنوز نمیتونست نفسش که خیلی وقت بود که در سینهاش حبس شده بود رو بیرون بده.
پس فقط پا تند کرد و نزدیک دخترک شد.
دستانش رو با احتیاط روی زانو امیلی گذاشت، اما دختر حتی یک اینچ هم تکون نخورد.
تهیونگ نمی دونست چه مشکلی پیش اومده. و طبق گفته مارکو باید امیلی رو پیشش میبرد. ولی فکر میکرد تنها کاری که نباید انجام بشه دقیقا همین کاره.
و البته تهیونگ اونقدر ها هم بی رحم نبود که بخواد امیلی رو به خاطر بحث کوچکی که داشتند به حال خودش رها کنه.
اسم دختر رو صدا زد اما امیلی همچنان سرش رو محکم روی زانوهاش می فشرد.
برای بار دوم کارش رو تکرار کرد اما مثل اول چیزی دریافت نکرد.
به دلیل فشاری که به پاهای تهیونگ به خاطر طرز نشستنش وارد میشد روی کف اتاق نشست.
در اون لحظه به قدری به همه چیز فکر میکرد که نمیتونست دلیل اصلی حالت امیلی رو برای خودش توجیه کنه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با انجام این کار آرامش نورد نیازش رو دریافت کنه. هر چند خودش هم میدونست با استشمام عطر تنها فرد دیگر اتاق، حال دگرگونش آروم گرفت.
لرزش بدن امیلی کاملا براش مشخص بود. تنها کاری که از دستش بر میاومد نوازش موهای مشکی دختر بود.
به یاد داشت زمانی که هنوز همراه عروسکش میخوابید و کابوس میدید، در آغوش مادرش هنگامی که شعری را زمزمه میکرد و انگشتان کشیدهاش رو لابهلای موهای سیاه رنگ پسر میکشید به خواب میرفت.
انگشتان خوش فرم پسر به مادر و صدای زیبایش به پدرش رفته بود. تهیونگ هم از هر دو استفاده کرد و سعی کرد دختر رو به خودش بیاره.
حداقل الان متوجه شد که دختر چیزی از اطرافش متوجه نمیشه.
صدای بم تهیونگ قلب هر کسی لمس میکرد، و این صدا با حرکت انگشتانش همراهی میکرد.
چه از این زیباتر؟
دختری که بدنش منقبض شده بود و میلرزید ولی آروم گرفت.
انگار باز هم تهیونگ جادو کرده بود. جادویی که فقط روی دختر تنها در اون تاریکی موثر بود.
همینطور که زمانی که گذشت و اون لرزش کاملا رفع شد، پسر دو دستش رو کنار صورت امیلی گذاشت و اون رو بلند کرد.
چشمان دختر هنوز خیس بود و نشانه اشکهای خشک شده هنوز روی صورتش دیده میشد، با اینکه خودش متوجه این نبود اما تهیونگ به همه چی اهمیت میداد. شاید به خاطر همین بود که انگشتانش رو، روی لپ و گونه و در آخر چونه و کنار لبهایش کشید.
انگار که امیلی تازه تهیونگ رو دیده باشه بدون قطع ارتباط چشمیشون، زیر لب اسمش رو صدا زد. البته اونم به قدری آروم که انگار کسی نشنیده باشه.
-ت-تهیونگ؟
- جانم؟
انگار که از گوشهای تیز پسر دور نمونده بود که با آرامش قبلی جوابش رو داد.
------------------------------------
#bts
#taehyung
#Mediterraneantreasure
#fanfiction
اضطرابی که یک انسان میتونه تحمل کنه شاید اونقدر زیاد نباشه یا به قدری فردی اون رو تحمل کنه که حملهی عصبی بهش دست بده. دستاش بلرزه، بدنش یخ بکنه و پیشونیش به قدری داغ کنه که حتی آب یخ هم نتونه اون رو به دمای متعادل برسونه.
به دور از همه اینها، تهیونگ دستانش لرزش خفیفی داشت ولی هیچ تمرکزی روی اونها نمیتونست داشته باشه، در اون زمان تنها چیزی که کل ذهنش رو مشغول کرده بود فقط یک اسم بود.
دختری که تهیونگ هیچ ایدهای برای اینکه چه اتفاقی براش افتاده نداشت.
بعد از صدا زدنهای بی نتیجه، تهیونگ با ضرب شونهاش رو به درب اتاق میکبوند. تیرهای خفیف و پشت سر هم که در ناحیه شونهاش حس میشد کمی از قدرت قبلیاش کم کرده بود.
بالاخره بعد از چدمین ضربهای که پسر نمیدونست چندمی هست، البته اهمیتی هم نداشت، درب اتاق باز شد.
با اولین قدمی که برداشت دقیقا وسط اتاق کوچک قرار داشت.
اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و این نوزاد اضطراب و نگرانی بود که به سرعت رشد میکرد و انگار سعی در بلعیدن تهیونگ داشت.
برای چند لحظه پسر آشفته اتاق رو از نظر گذروند و دقیقا چشمان به رنگ شبش روی جسم مچاله شده گوشه اتاق که به سختی قابل تشخیص بود ثابت موند.
پسر هنوز نمیتونست نفسش که خیلی وقت بود که در سینهاش حبس شده بود رو بیرون بده.
پس فقط پا تند کرد و نزدیک دخترک شد.
دستانش رو با احتیاط روی زانو امیلی گذاشت، اما دختر حتی یک اینچ هم تکون نخورد.
تهیونگ نمی دونست چه مشکلی پیش اومده. و طبق گفته مارکو باید امیلی رو پیشش میبرد. ولی فکر میکرد تنها کاری که نباید انجام بشه دقیقا همین کاره.
و البته تهیونگ اونقدر ها هم بی رحم نبود که بخواد امیلی رو به خاطر بحث کوچکی که داشتند به حال خودش رها کنه.
اسم دختر رو صدا زد اما امیلی همچنان سرش رو محکم روی زانوهاش می فشرد.
برای بار دوم کارش رو تکرار کرد اما مثل اول چیزی دریافت نکرد.
به دلیل فشاری که به پاهای تهیونگ به خاطر طرز نشستنش وارد میشد روی کف اتاق نشست.
در اون لحظه به قدری به همه چیز فکر میکرد که نمیتونست دلیل اصلی حالت امیلی رو برای خودش توجیه کنه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با انجام این کار آرامش نورد نیازش رو دریافت کنه. هر چند خودش هم میدونست با استشمام عطر تنها فرد دیگر اتاق، حال دگرگونش آروم گرفت.
لرزش بدن امیلی کاملا براش مشخص بود. تنها کاری که از دستش بر میاومد نوازش موهای مشکی دختر بود.
به یاد داشت زمانی که هنوز همراه عروسکش میخوابید و کابوس میدید، در آغوش مادرش هنگامی که شعری را زمزمه میکرد و انگشتان کشیدهاش رو لابهلای موهای سیاه رنگ پسر میکشید به خواب میرفت.
انگشتان خوش فرم پسر به مادر و صدای زیبایش به پدرش رفته بود. تهیونگ هم از هر دو استفاده کرد و سعی کرد دختر رو به خودش بیاره.
حداقل الان متوجه شد که دختر چیزی از اطرافش متوجه نمیشه.
صدای بم تهیونگ قلب هر کسی لمس میکرد، و این صدا با حرکت انگشتانش همراهی میکرد.
چه از این زیباتر؟
دختری که بدنش منقبض شده بود و میلرزید ولی آروم گرفت.
انگار باز هم تهیونگ جادو کرده بود. جادویی که فقط روی دختر تنها در اون تاریکی موثر بود.
همینطور که زمانی که گذشت و اون لرزش کاملا رفع شد، پسر دو دستش رو کنار صورت امیلی گذاشت و اون رو بلند کرد.
چشمان دختر هنوز خیس بود و نشانه اشکهای خشک شده هنوز روی صورتش دیده میشد، با اینکه خودش متوجه این نبود اما تهیونگ به همه چی اهمیت میداد. شاید به خاطر همین بود که انگشتانش رو، روی لپ و گونه و در آخر چونه و کنار لبهایش کشید.
انگار که امیلی تازه تهیونگ رو دیده باشه بدون قطع ارتباط چشمیشون، زیر لب اسمش رو صدا زد. البته اونم به قدری آروم که انگار کسی نشنیده باشه.
-ت-تهیونگ؟
- جانم؟
انگار که از گوشهای تیز پسر دور نمونده بود که با آرامش قبلی جوابش رو داد.
------------------------------------
#bts
#taehyung
#Mediterraneantreasure
#fanfiction
۸.۶k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.