53 Part
با چشمای گریون رفتم داخل اتاقم.
بابا، دایون و لیا. همشون درحال بحث کردن بودن.
درمورد زندگی من؟
من خودم کسی هستم که باید تصمیم بگیرم.
از دایون و لیا بابت اینکه طرفم رو گرفتن ممنونم.
اما اینا منو به اون چیزی که میخوام نزدیک میکنه؟
یا بدتر باعث عصبانیت بابا و مخالفت شدید ترش میشه؟
با باز شدن در، اشکام رو پاک کردم.
کوکی رو دیدم که خیلی عصبانی بود.
از زبان کوک:
با دیدن ا/ت، کمی از عصبانیتم کم شد. صدای گریش رو شنیده بودم و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. فقط اومدم پیشش. بغلش کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم. درهمون حال که داشتم موهاش رو نوازش میکردم، سعی میکردم آرومش کنم.
کوک: هیش. خودم حلش میکنم.
ا/ت: اگه نشه چی؟ اگه مجبورم کنه به زور با اون عو.ضی ازدواج کنم چی؟
از زبان ا/ت:
من رو از خودش جدا کرد و توی چشمام زل زد. برقی توی چشماش بود که تا به حال ندیده بودم. لپم رو بوس کرد.
کوک: الان حاضری هرکاری کنی؟
ا/ت: برای؟
کوک: اینه من و تو باهم باشیم.
ا/ت: معلومه هرکاری.
کوک: حتی اگه به جدا شدن از خانوادت ختم بشه؟
ا/ت: منظورت چیه؟ توی فکرت چی میگذره؟
دستام رو گرفت و از در فاصله گرفتیم.
کوک: الانه که برسن. بابات الان میاد ا/ت. فقط جواب بده. با من میای؟
ا/ت: چی میگی؟
کوک: میای با من همراه شی؟ میای فرار کنیم؟ فقط جواب تو مهمه الان. عجله کن.
دستام رو از دستاش جدا کردم.
به در زل زدم.
صدای پاهاشون که به در نزدیک میشدن رو میشنیدم.
اضطرابی که تا به حال تجربه نکرده بودم.
و جوابی که ازش مطمین بودم.
ا/ت: آره میام.
احساس یه گناهکار رو داشتم.
که هر لحظه ممکن بود لو بره.
و من...
این تصمیم من بود؟
جدایی از خانواده برای رسیدن به عشقم؟
احساس دلتنگی به خاطر جدایی از بابا و دایون.
و کسی که به خاطرش اینکار رو میکنم.
ارزشش رو داره.
...
از پنجره تا زمین. کوتاه بود. پریدن من و اون و رد شدن از در رو بگذریم، میرسیم به جایی که سوار موتور شدیم و راه طولانی که طی کردیم. ماشینی که دنبالمون افتاده بود، مال بابام بود که نو خریده بود.
جالب اینجاست از پول پسری که قول ازدواج با من رو بهش داده بود.
...
لایک
♥️
بابا، دایون و لیا. همشون درحال بحث کردن بودن.
درمورد زندگی من؟
من خودم کسی هستم که باید تصمیم بگیرم.
از دایون و لیا بابت اینکه طرفم رو گرفتن ممنونم.
اما اینا منو به اون چیزی که میخوام نزدیک میکنه؟
یا بدتر باعث عصبانیت بابا و مخالفت شدید ترش میشه؟
با باز شدن در، اشکام رو پاک کردم.
کوکی رو دیدم که خیلی عصبانی بود.
از زبان کوک:
با دیدن ا/ت، کمی از عصبانیتم کم شد. صدای گریش رو شنیده بودم و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. فقط اومدم پیشش. بغلش کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم. درهمون حال که داشتم موهاش رو نوازش میکردم، سعی میکردم آرومش کنم.
کوک: هیش. خودم حلش میکنم.
ا/ت: اگه نشه چی؟ اگه مجبورم کنه به زور با اون عو.ضی ازدواج کنم چی؟
از زبان ا/ت:
من رو از خودش جدا کرد و توی چشمام زل زد. برقی توی چشماش بود که تا به حال ندیده بودم. لپم رو بوس کرد.
کوک: الان حاضری هرکاری کنی؟
ا/ت: برای؟
کوک: اینه من و تو باهم باشیم.
ا/ت: معلومه هرکاری.
کوک: حتی اگه به جدا شدن از خانوادت ختم بشه؟
ا/ت: منظورت چیه؟ توی فکرت چی میگذره؟
دستام رو گرفت و از در فاصله گرفتیم.
کوک: الانه که برسن. بابات الان میاد ا/ت. فقط جواب بده. با من میای؟
ا/ت: چی میگی؟
کوک: میای با من همراه شی؟ میای فرار کنیم؟ فقط جواب تو مهمه الان. عجله کن.
دستام رو از دستاش جدا کردم.
به در زل زدم.
صدای پاهاشون که به در نزدیک میشدن رو میشنیدم.
اضطرابی که تا به حال تجربه نکرده بودم.
و جوابی که ازش مطمین بودم.
ا/ت: آره میام.
احساس یه گناهکار رو داشتم.
که هر لحظه ممکن بود لو بره.
و من...
این تصمیم من بود؟
جدایی از خانواده برای رسیدن به عشقم؟
احساس دلتنگی به خاطر جدایی از بابا و دایون.
و کسی که به خاطرش اینکار رو میکنم.
ارزشش رو داره.
...
از پنجره تا زمین. کوتاه بود. پریدن من و اون و رد شدن از در رو بگذریم، میرسیم به جایی که سوار موتور شدیم و راه طولانی که طی کردیم. ماشینی که دنبالمون افتاده بود، مال بابام بود که نو خریده بود.
جالب اینجاست از پول پسری که قول ازدواج با من رو بهش داده بود.
...
لایک
♥️
۴۱.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.