الهه عشق و زیبایی پارت¹¹↓
الهه عشق و زیبایی پارت¹¹↓
یک هفته بعد
يونا بعد خوردن صبحانش از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا آماده بشه.
مجبور بود تنهایی به شرکت بره چون جونگکوک متاسفانه کاری براش پیش اومده بود و نمیتونست که همراهش بره.
جونگکوک نگران بود چون تجربه خوبی از تنها گذاشتن یونا نداشت. نهایاتا به طور معجزه اسایی قبول کرد و یونا بعد از پوشیدن لباسش و برداشتن سوییچ ماشینش به پارکینگ رفت تا به بیمارستان بره
از خونه تا بیمارستان حدود نیم ساعت راه بود و خوشبختانه خیابون ها خلوت و بدون ترافیک بودن
یونا صدای ضبط رو بلند تر کرد و به راهش ادامه داد.
احساس خوبی نداشت و دلیلش هم ماشین ناشناس پشت سرش بود که از نیمه مسیر تا به حال مسیرشو عوض نکرده.
کم کم داشت نگران میشد و هر لحظه خدا خدا میکرد که اون ماشین داخل یکی از خیابونها بپیچه ولی همراهش نیاد.
یک دقیقه
دو دقیقه
پنج دقیقه
ده دقيقه..
حتى لاینهارو همزمان با یونا عوض میکرد.
یونا ترسیده و نگران شماره جونگکوک رو گرفت و اونو روی بلند گو گذاشت.
يوبوسيو جونگکوک یکی داره منو تعقیب میکنه
من... من نمیدونم چیکار کنم
جونگکوک از پشت تلفن لعنتی فرستاد و یونا شنید به چند نفر با عصبانیت دستور میده که سریع خودشونو به همون خیابونی که توش هست برسونن.
اروم باش و سعی کن گمشون کنی حواست به..
صدای وحشتناک برخورد اومد
_يوناااا!!!
يونااا!!!!!!!!
فریاد میزد ولی جوابی ازش نمیگرفت
موبایل از دست جونگکوک افتاد و یه لحظه دنیا تو سکوت کامل فرو رفت.
نه نه نه نه این نمیتونه اتفاق افتاده باشه
نباید... نباید تنهاش میزاشت
با حالتی که هوشیاری نسبی داشت از دفترش خارج شد و به سمت ماشینش دوید
دنیا دور سرش میچرخید و تنها چیزی که توی ذهنش تکرار و تکرار میشد صدای اون تصادف لعنتی بود.
به هوش اومد و درد بدی یکدفعه همه بدنشو گرفت و باعث شد از درد چشماشو رو هم فشار بده
دور تا دورشو نگاه کرد. از ظاهرش معلوم بود که به زیرزمینه خواست از جاش تکون بخوره که با دست و پای بستش مواجه شد.
ترسیده بود و مغزش توان تجزیهی هیچ چیز رو نداشت.
چرا باید بدزدنش؟ اینجا کجاست؟ چه اتفاقی قراره براش بیفته؟ در باز شد و یونا سرشو به طرف صدا برگردوند
زاویه نور لامپ اجازه نمیداد که صورتشو ببینه و فقط کت و شلوار و کفش گرون قیمتی که پاش بود هر لحظه نمایان تر میشد
پرنسسمون بالاخره بیدار شد
توی گلو خنده ی کوتاهی کرد و شروع کرد دورش آروم قدم بزنه. همچنان نمیتونست صورتشو ببینه با صدایی که از ترس میلرزید
پرسید
تو... تو کی هستی؟..
پشت سرش متوقف شد و دستاشو روی شونه هاش گذاشت خندید و کنار گوشش لب زد
من همونیم که از این به بعد همسرت باهاش طرفه...
فلش بک
یعنی چی که من باید ازدواج کنم پدر؟ میفهمی داری چی میگی؟
جونگکوک سازمان میدونه ما کی هستیم و از همه چی خبر داره ، ولی به نظرت چرا نمیتونه دستگیرمون کنه؟
خواست حرفی بزنه ولی پدرش محکم به طرف برگشت و خودش پاسخ سوالشو داد
چون مدرکی ندارن
ولی حاضرم باهات شرط ببندم اگه فرصتش براشون پیش بیاد اینو بدون ثانیه ای دریغ نمی کنن
تو با این ازدواج میتونی جلوشو بگیری...
اون دختر و اون خانواده اگه خراب بشه اونا هم خراب میشن حداقل برای به مدت طولانی امنیت هر چیزی که تا الان به دست اوردیمو حفظ میکنی
ولی پدر...
جونگکوک...
آهی کشید
ادامه داد
~همین الانشم دیره!
یک هفته بعد
يونا بعد خوردن صبحانش از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا آماده بشه.
مجبور بود تنهایی به شرکت بره چون جونگکوک متاسفانه کاری براش پیش اومده بود و نمیتونست که همراهش بره.
جونگکوک نگران بود چون تجربه خوبی از تنها گذاشتن یونا نداشت. نهایاتا به طور معجزه اسایی قبول کرد و یونا بعد از پوشیدن لباسش و برداشتن سوییچ ماشینش به پارکینگ رفت تا به بیمارستان بره
از خونه تا بیمارستان حدود نیم ساعت راه بود و خوشبختانه خیابون ها خلوت و بدون ترافیک بودن
یونا صدای ضبط رو بلند تر کرد و به راهش ادامه داد.
احساس خوبی نداشت و دلیلش هم ماشین ناشناس پشت سرش بود که از نیمه مسیر تا به حال مسیرشو عوض نکرده.
کم کم داشت نگران میشد و هر لحظه خدا خدا میکرد که اون ماشین داخل یکی از خیابونها بپیچه ولی همراهش نیاد.
یک دقیقه
دو دقیقه
پنج دقیقه
ده دقيقه..
حتى لاینهارو همزمان با یونا عوض میکرد.
یونا ترسیده و نگران شماره جونگکوک رو گرفت و اونو روی بلند گو گذاشت.
يوبوسيو جونگکوک یکی داره منو تعقیب میکنه
من... من نمیدونم چیکار کنم
جونگکوک از پشت تلفن لعنتی فرستاد و یونا شنید به چند نفر با عصبانیت دستور میده که سریع خودشونو به همون خیابونی که توش هست برسونن.
اروم باش و سعی کن گمشون کنی حواست به..
صدای وحشتناک برخورد اومد
_يوناااا!!!
يونااا!!!!!!!!
فریاد میزد ولی جوابی ازش نمیگرفت
موبایل از دست جونگکوک افتاد و یه لحظه دنیا تو سکوت کامل فرو رفت.
نه نه نه نه این نمیتونه اتفاق افتاده باشه
نباید... نباید تنهاش میزاشت
با حالتی که هوشیاری نسبی داشت از دفترش خارج شد و به سمت ماشینش دوید
دنیا دور سرش میچرخید و تنها چیزی که توی ذهنش تکرار و تکرار میشد صدای اون تصادف لعنتی بود.
به هوش اومد و درد بدی یکدفعه همه بدنشو گرفت و باعث شد از درد چشماشو رو هم فشار بده
دور تا دورشو نگاه کرد. از ظاهرش معلوم بود که به زیرزمینه خواست از جاش تکون بخوره که با دست و پای بستش مواجه شد.
ترسیده بود و مغزش توان تجزیهی هیچ چیز رو نداشت.
چرا باید بدزدنش؟ اینجا کجاست؟ چه اتفاقی قراره براش بیفته؟ در باز شد و یونا سرشو به طرف صدا برگردوند
زاویه نور لامپ اجازه نمیداد که صورتشو ببینه و فقط کت و شلوار و کفش گرون قیمتی که پاش بود هر لحظه نمایان تر میشد
پرنسسمون بالاخره بیدار شد
توی گلو خنده ی کوتاهی کرد و شروع کرد دورش آروم قدم بزنه. همچنان نمیتونست صورتشو ببینه با صدایی که از ترس میلرزید
پرسید
تو... تو کی هستی؟..
پشت سرش متوقف شد و دستاشو روی شونه هاش گذاشت خندید و کنار گوشش لب زد
من همونیم که از این به بعد همسرت باهاش طرفه...
فلش بک
یعنی چی که من باید ازدواج کنم پدر؟ میفهمی داری چی میگی؟
جونگکوک سازمان میدونه ما کی هستیم و از همه چی خبر داره ، ولی به نظرت چرا نمیتونه دستگیرمون کنه؟
خواست حرفی بزنه ولی پدرش محکم به طرف برگشت و خودش پاسخ سوالشو داد
چون مدرکی ندارن
ولی حاضرم باهات شرط ببندم اگه فرصتش براشون پیش بیاد اینو بدون ثانیه ای دریغ نمی کنن
تو با این ازدواج میتونی جلوشو بگیری...
اون دختر و اون خانواده اگه خراب بشه اونا هم خراب میشن حداقل برای به مدت طولانی امنیت هر چیزی که تا الان به دست اوردیمو حفظ میکنی
ولی پدر...
جونگکوک...
آهی کشید
ادامه داد
~همین الانشم دیره!
۴.۷k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.