عشق حقیقی پارت⁸↓
عشق حقیقی پارت⁸↓
*سر یه میز نشستیم و سفارشمونو دادیم*
+سوجین.. تو قضیه این نامه هه رو میدونی؟
# نه.. کدوم نامه رو میگی؟
+یکی توی کیفم این نامه رو گذاشته..
* نامه رو نشونش دادم و منتظر ریکشنش شدم*
# این.. کار کیه؟
+من چمیدونم.. جز یه S هیچ چیز دیگه ای ننوشته
*سوجین داشت با یه لبخند شیطانی نگام میکرد*
# کی میتونه باشه؟.. جز.. سوجوننن..
*پوکر فیس نگاش کردم و نامه رو از دست گرفتم و گذاشتم تو کیفم*
+نه.. اون از این رمانتیک بازیا بلد نیس..
# پس... سوهو؟..
+چییی؟ عمراااا... اون ازم متنفره..
# از کجا میدونی؟.. امروز تو مدرسه که..
+بسه سوجیننن!
*جفتمون خندیدیم که سفارشمونو اوردن... و با دیدن فردی که سفارشمونو اورد لبخندم خشک شد*
+س.. سوهو؟..
*سوهو هم از دیدن ما شوکه شد و سریع سفارشمونو گذاشت و رفت تو اشپزخونه کافه( اشپزخونه کافه همونجاییه که چیز میزارو درست میکنن.. نمیدونم بهش میگن اشپزخونه یا چی 😐)*
+سوجین.. من درست دیدم؟ این الان سوهو بود؟
# اره.. درست دیدی... چرا اینجا عه؟ فک کنم خیلی خرپول باشن، ولی اون اینجا کار میکنه.. عجیبه...
*بعد از حدودا یه ساعت که تو کافه بودیم و خبری از سوهو نشد، تصمیم گرفتیم بریم خونه...*
*وسطای راه از هم جدا شدیم و هرکس رفت سمت خونه خودش*
فردا تو مدرسه
*زنگ خورد و همه سرجاشون نشستن... سوهو به طرز عجیبی عوض شده بود و به من لبخند میزد.. ولی باز هم حتی یک کلمه هم حرف نمیزد... در عوض سوجون هی از من پاکن و مداد و خودکار و کل جامدادیمو میخواست.. ولی لحنش کاملا سرد و دستوری بود... کلا همه چی قاطی شده بود.. حتی سوجین هم قاطی کرده بود... *
*بالاخره زنگ خورد و من و سوجین خواستیم بریم کافه تریا که سوهو جلومو گرفت*
×میشه باهات حرف بزنم؟
..
*سر یه میز نشستیم و سفارشمونو دادیم*
+سوجین.. تو قضیه این نامه هه رو میدونی؟
# نه.. کدوم نامه رو میگی؟
+یکی توی کیفم این نامه رو گذاشته..
* نامه رو نشونش دادم و منتظر ریکشنش شدم*
# این.. کار کیه؟
+من چمیدونم.. جز یه S هیچ چیز دیگه ای ننوشته
*سوجین داشت با یه لبخند شیطانی نگام میکرد*
# کی میتونه باشه؟.. جز.. سوجوننن..
*پوکر فیس نگاش کردم و نامه رو از دست گرفتم و گذاشتم تو کیفم*
+نه.. اون از این رمانتیک بازیا بلد نیس..
# پس... سوهو؟..
+چییی؟ عمراااا... اون ازم متنفره..
# از کجا میدونی؟.. امروز تو مدرسه که..
+بسه سوجیننن!
*جفتمون خندیدیم که سفارشمونو اوردن... و با دیدن فردی که سفارشمونو اورد لبخندم خشک شد*
+س.. سوهو؟..
*سوهو هم از دیدن ما شوکه شد و سریع سفارشمونو گذاشت و رفت تو اشپزخونه کافه( اشپزخونه کافه همونجاییه که چیز میزارو درست میکنن.. نمیدونم بهش میگن اشپزخونه یا چی 😐)*
+سوجین.. من درست دیدم؟ این الان سوهو بود؟
# اره.. درست دیدی... چرا اینجا عه؟ فک کنم خیلی خرپول باشن، ولی اون اینجا کار میکنه.. عجیبه...
*بعد از حدودا یه ساعت که تو کافه بودیم و خبری از سوهو نشد، تصمیم گرفتیم بریم خونه...*
*وسطای راه از هم جدا شدیم و هرکس رفت سمت خونه خودش*
فردا تو مدرسه
*زنگ خورد و همه سرجاشون نشستن... سوهو به طرز عجیبی عوض شده بود و به من لبخند میزد.. ولی باز هم حتی یک کلمه هم حرف نمیزد... در عوض سوجون هی از من پاکن و مداد و خودکار و کل جامدادیمو میخواست.. ولی لحنش کاملا سرد و دستوری بود... کلا همه چی قاطی شده بود.. حتی سوجین هم قاطی کرده بود... *
*بالاخره زنگ خورد و من و سوجین خواستیم بریم کافه تریا که سوهو جلومو گرفت*
×میشه باهات حرف بزنم؟
..
۵.۰k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.