P:4
P:4
تصمیم گرفتم برای چند ماه برم بوسان زنگ زدم ب خالم ک بعد چنر بوق جواب داد
مکالمه ات و خالهی ات:
خاله ات: اتتت عزیزم تویی سلام
ات: سلام خاله چطورین؟
خاله ات: خوبم عزیزم کارم داشتی چیزی شدع؟
ات: نه خاله جون فقط خواستم برای چند روز بیام بوسان
خاله ات: خونهی خودته عزیزم حتما خیلی خوشحال میشم
ات: پس من فردا بلیط میگیرم میام
خاله ات: هرموقع میخوای بیا در بروت بازع
ات: ممنون خاله جون
خاله ات: خواهش میکنم عزیزم
ات: خدافظ
خاله ات: خدافظ قطع کرد*
حعی اینم از این پا شدم کتابمو سر جای قبلیش کنار بقیع کتاب ها گذاشتم و رفتم طبقه بالا روی تخت دراز کشیدم و چشمام کم کم گرم شدن و ب خواب عمیق رفتم
جیمین: پس ک اینطور هرجار بری میام دنبالت هه ب این راحتیا ولت نمیکنم کوچولو
ات: از خواب بیدار شدم ساعت ۸ بود رفتم ی دوش ۲۰ مینی گرفتم و در اومدم موهامو شسوار کردم و ی لباس مشکی ک یقعه اسکی داشت و شلوار مشکی گشادم و پالتومو پوشیدم و کفش سفیدمو هم پوشیدم ی ارایش ملایم کردم و کیفمو برداشتم و از طبقه رفتم پایین و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت فرودگاه
(نکته: بچه ها پدر ات قبل مرگش همچیشو ب اسم ات زدع ینی ات پولدارع)
و رفتم ی بلیط برای ۲ ساعت بعد گرفتم دوست داشتم شب توی هواپیما باشم بارون داشت میبارید و ب پنجره های فرودگاه میخورد خیلی حس خوبی بود صدای پیامک گوشیم اومد بازش کردم
سلام عسلم
عیششش این جیمین بود پوف ولش کن
جیمین: هع پیاممو جواب نمیدی ن رفتم پشت سرش و موهاشو کشوندم
ات:ا..ایییی
جیمین: چطوری عزیزم(حرصی)
ات: جیمین...موهام..ول کنننن
دستمو از روی موهاش برداشتم
ات: جیمین دنبالم نیا من دوست ندارم برای بار اخر
جیمین: مهم اینکع من دوست دارم
خواستم حرف بزنم ک صدا اعلامیه پرواز اومد
پرواز ب سمت بوسان(نم چیمیگن🗿) چمدونمو برداشتم و از پیشش رد شدم و رفتم هنوز ایستادع بود نگام میکرد بغضش گرفتع بود اصن ب من چ ولش کن رفتم سوار هوا پیما شدم ردیف وسط نشستم جیمین از روی سمت راستم از شیشه نگام میکرد اهمیت ندادم و چشمامو بستم هندزفری هامو در اوردم و گذاشتم تو گوشم ولی ته دلم ی حس ناراحتی بود اصن ب من چ
ویو ب صبح:
با تکون دادنم توسط شخصی از خواب بیدار شدم ی اقای بود
تهیونگ: ببخشید خانم شما رسیدید
ات: عاها خیلی ممنون
تهیونگ: خواهش میکنم چمدونمو از بالا برداشتم و رفتم بیرون رفتم توی فرودگاه ک خالمو دیدم براش دست تکون دادم ک اومد بغلم کرد
خاله ات: ات عزیزم چقد بزرگ شدی اخرین باری ک دیدمت ۱۸ سالت بود
ات: زمان میگذرع دیگ خاله جون(خنده)
خاله ات: بیا بریم
ات: بریم رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
رسیدیم خونش خیلی بزرگ و قشنگ بود از ماشین پیاده شدم و رفتیم داخل
خاله ات: ات بیا اتاقتو نشون بدم...
شرطا
لایک:۷
تصمیم گرفتم برای چند ماه برم بوسان زنگ زدم ب خالم ک بعد چنر بوق جواب داد
مکالمه ات و خالهی ات:
خاله ات: اتتت عزیزم تویی سلام
ات: سلام خاله چطورین؟
خاله ات: خوبم عزیزم کارم داشتی چیزی شدع؟
ات: نه خاله جون فقط خواستم برای چند روز بیام بوسان
خاله ات: خونهی خودته عزیزم حتما خیلی خوشحال میشم
ات: پس من فردا بلیط میگیرم میام
خاله ات: هرموقع میخوای بیا در بروت بازع
ات: ممنون خاله جون
خاله ات: خواهش میکنم عزیزم
ات: خدافظ
خاله ات: خدافظ قطع کرد*
حعی اینم از این پا شدم کتابمو سر جای قبلیش کنار بقیع کتاب ها گذاشتم و رفتم طبقه بالا روی تخت دراز کشیدم و چشمام کم کم گرم شدن و ب خواب عمیق رفتم
جیمین: پس ک اینطور هرجار بری میام دنبالت هه ب این راحتیا ولت نمیکنم کوچولو
ات: از خواب بیدار شدم ساعت ۸ بود رفتم ی دوش ۲۰ مینی گرفتم و در اومدم موهامو شسوار کردم و ی لباس مشکی ک یقعه اسکی داشت و شلوار مشکی گشادم و پالتومو پوشیدم و کفش سفیدمو هم پوشیدم ی ارایش ملایم کردم و کیفمو برداشتم و از طبقه رفتم پایین و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت فرودگاه
(نکته: بچه ها پدر ات قبل مرگش همچیشو ب اسم ات زدع ینی ات پولدارع)
و رفتم ی بلیط برای ۲ ساعت بعد گرفتم دوست داشتم شب توی هواپیما باشم بارون داشت میبارید و ب پنجره های فرودگاه میخورد خیلی حس خوبی بود صدای پیامک گوشیم اومد بازش کردم
سلام عسلم
عیششش این جیمین بود پوف ولش کن
جیمین: هع پیاممو جواب نمیدی ن رفتم پشت سرش و موهاشو کشوندم
ات:ا..ایییی
جیمین: چطوری عزیزم(حرصی)
ات: جیمین...موهام..ول کنننن
دستمو از روی موهاش برداشتم
ات: جیمین دنبالم نیا من دوست ندارم برای بار اخر
جیمین: مهم اینکع من دوست دارم
خواستم حرف بزنم ک صدا اعلامیه پرواز اومد
پرواز ب سمت بوسان(نم چیمیگن🗿) چمدونمو برداشتم و از پیشش رد شدم و رفتم هنوز ایستادع بود نگام میکرد بغضش گرفتع بود اصن ب من چ ولش کن رفتم سوار هوا پیما شدم ردیف وسط نشستم جیمین از روی سمت راستم از شیشه نگام میکرد اهمیت ندادم و چشمامو بستم هندزفری هامو در اوردم و گذاشتم تو گوشم ولی ته دلم ی حس ناراحتی بود اصن ب من چ
ویو ب صبح:
با تکون دادنم توسط شخصی از خواب بیدار شدم ی اقای بود
تهیونگ: ببخشید خانم شما رسیدید
ات: عاها خیلی ممنون
تهیونگ: خواهش میکنم چمدونمو از بالا برداشتم و رفتم بیرون رفتم توی فرودگاه ک خالمو دیدم براش دست تکون دادم ک اومد بغلم کرد
خاله ات: ات عزیزم چقد بزرگ شدی اخرین باری ک دیدمت ۱۸ سالت بود
ات: زمان میگذرع دیگ خاله جون(خنده)
خاله ات: بیا بریم
ات: بریم رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
رسیدیم خونش خیلی بزرگ و قشنگ بود از ماشین پیاده شدم و رفتیم داخل
خاله ات: ات بیا اتاقتو نشون بدم...
شرطا
لایک:۷
۵۲.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.