رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۰۲
#آدرینا
خشکم زده بودو نمیدونستم باید چیکار کنم..چی بگم..و چطور این هیجانی که توی قلبم راه انداخته رو اروم کنم..از ته دلم خوشحال بودم و دلم میخواست بالا پایین بپرم اما یه حسی بهم میگفت باور نکن حرفاشو، اشکان با خیلی از دخترا دوست بوده حتما به اونا هم همین حرفو زده و همینطوری نگاشون کرده بغضم گرفته بود..سرمو انداختم پایین تا چشمای اشکیمو نبینه..دستم ک توی دستش بود رو فشار اورد و اسممو صدا زد
دستمو از دستاش جدا کردم و از جام بلند شدم و نگاه بی تفاوتی بهش کردم و با بی رحمی کامل گفتم:
-این مسخره بازی ها رو تمومش کن..هہ عشق
با ناباوری روی زمین زانو زده بود بلند شد و به سمتم اومد و دستمو گرفت ک پسش زدم و گفتم:ولم کن
یهو عصبی شدو بازوهامو توی حصار دستاش گرفت و به سمت خودش کشید و فریاد زد:
-لعنتــی عشـــق مسخــرع بــازی نیست
منم مثل خودش فریاد زدم:هســت هســت
و بعد تن صدامو پایین اوردم و گفتم:
-انتظار نداشته باش باورکنم پسرخالم که هر روز خدا با ی دختر قرار داشت الان عاشق من شدع
با عصبانیت موهاشو چنگ زد و گفت:
-میدونی چیع من احمق واسه اینکه تو رو فراموش کنم احساساتی که به تو داشتمو خاموش کنم با هزارتا دختر رفیق میشدم ولی هیچ وقت خودمو پامو از حدم بیشتر نزاشتم
و بعد با داد گفت:
-آخہ لعنتی من چطور میتونستم دختری که توی کودکیش منو داداشی صدا میزد رو دوست داشته باشم ولی داشتم من احمق دوست داشتم و دارم
و بعد با آروم گفت:
-و خواهم داشت
قطر اشکی از چشمام چکید با حرص اشکامو پاک کردم و بازو هامو از حصار دستاش بیرون اوردم و با حرص به سینش مشت زدم و گفتم:تو حق نداشتی وقتی کسی رو دوست داری با ی نفر دیگه باشی.
وی مشت دیگه به سینه سفتش زدم:
-تو حق نداشتی به خاطر اون دخترا از من فاصله بگیری منی ک بچه بودم بهت وابسته بودم
و مشت بعدی مو محکم تر زدم ولی میدونستم دردش نمیاد
-تو حق نداشتی بهم اجازه بدی داداشی صدات بزنم وقتی دوسم داشتی
میزدم و گریه میکردم زار میزدم و بهش میگفتم حق نداشت با من..دستاش دورم حلقه شد و سرمو توی سینش فرو کرد و که آروم و با صدای گرفته از گریه گفتم:
-تو حق نداشتی زجرم بدی
صداشو زیر گوشم شنیدیم ک گفت:
-خدا لعنتم کنه که تنهات گذاشتم کاش می مردم و اجازه نمیدادم داداش صدام کنی خدا بکشتم که زجرت دادم خدایا بکش این پسر رو که عشقشو انقدر عذاب داد
سرم که روی سینش بود کوبیدم و با هق هق گفتم:
-ن..گو..تو..رو..روبخدا..ن..گو
از آغوشش جدام کردو دستشو روی صورتم قاب کرد و گفت:
-چرا؟نمیخوای باشم توی این دنیایی که باعث عذابت شدم
فقط ب شماش نگاه کردم و اسمشو زیر لبم گفتم اشکامو با شستش پاک کرد سرمو توی سینش پنهون کردم و گفتم:
-اشکانI Love you
صداشو زیر گوشم شنیدم ک گفت:منم دوست دارم.
پارت۱۰۲
#آدرینا
خشکم زده بودو نمیدونستم باید چیکار کنم..چی بگم..و چطور این هیجانی که توی قلبم راه انداخته رو اروم کنم..از ته دلم خوشحال بودم و دلم میخواست بالا پایین بپرم اما یه حسی بهم میگفت باور نکن حرفاشو، اشکان با خیلی از دخترا دوست بوده حتما به اونا هم همین حرفو زده و همینطوری نگاشون کرده بغضم گرفته بود..سرمو انداختم پایین تا چشمای اشکیمو نبینه..دستم ک توی دستش بود رو فشار اورد و اسممو صدا زد
دستمو از دستاش جدا کردم و از جام بلند شدم و نگاه بی تفاوتی بهش کردم و با بی رحمی کامل گفتم:
-این مسخره بازی ها رو تمومش کن..هہ عشق
با ناباوری روی زمین زانو زده بود بلند شد و به سمتم اومد و دستمو گرفت ک پسش زدم و گفتم:ولم کن
یهو عصبی شدو بازوهامو توی حصار دستاش گرفت و به سمت خودش کشید و فریاد زد:
-لعنتــی عشـــق مسخــرع بــازی نیست
منم مثل خودش فریاد زدم:هســت هســت
و بعد تن صدامو پایین اوردم و گفتم:
-انتظار نداشته باش باورکنم پسرخالم که هر روز خدا با ی دختر قرار داشت الان عاشق من شدع
با عصبانیت موهاشو چنگ زد و گفت:
-میدونی چیع من احمق واسه اینکه تو رو فراموش کنم احساساتی که به تو داشتمو خاموش کنم با هزارتا دختر رفیق میشدم ولی هیچ وقت خودمو پامو از حدم بیشتر نزاشتم
و بعد با داد گفت:
-آخہ لعنتی من چطور میتونستم دختری که توی کودکیش منو داداشی صدا میزد رو دوست داشته باشم ولی داشتم من احمق دوست داشتم و دارم
و بعد با آروم گفت:
-و خواهم داشت
قطر اشکی از چشمام چکید با حرص اشکامو پاک کردم و بازو هامو از حصار دستاش بیرون اوردم و با حرص به سینش مشت زدم و گفتم:تو حق نداشتی وقتی کسی رو دوست داری با ی نفر دیگه باشی.
وی مشت دیگه به سینه سفتش زدم:
-تو حق نداشتی به خاطر اون دخترا از من فاصله بگیری منی ک بچه بودم بهت وابسته بودم
و مشت بعدی مو محکم تر زدم ولی میدونستم دردش نمیاد
-تو حق نداشتی بهم اجازه بدی داداشی صدات بزنم وقتی دوسم داشتی
میزدم و گریه میکردم زار میزدم و بهش میگفتم حق نداشت با من..دستاش دورم حلقه شد و سرمو توی سینش فرو کرد و که آروم و با صدای گرفته از گریه گفتم:
-تو حق نداشتی زجرم بدی
صداشو زیر گوشم شنیدیم ک گفت:
-خدا لعنتم کنه که تنهات گذاشتم کاش می مردم و اجازه نمیدادم داداش صدام کنی خدا بکشتم که زجرت دادم خدایا بکش این پسر رو که عشقشو انقدر عذاب داد
سرم که روی سینش بود کوبیدم و با هق هق گفتم:
-ن..گو..تو..رو..روبخدا..ن..گو
از آغوشش جدام کردو دستشو روی صورتم قاب کرد و گفت:
-چرا؟نمیخوای باشم توی این دنیایی که باعث عذابت شدم
فقط ب شماش نگاه کردم و اسمشو زیر لبم گفتم اشکامو با شستش پاک کرد سرمو توی سینش پنهون کردم و گفتم:
-اشکانI Love you
صداشو زیر گوشم شنیدم ک گفت:منم دوست دارم.
۱۰.۸k
۱۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.