smile
smile
part51
بورا: ا/ت
کوک: سلام
ا/ت: من خب یکم حالم بده برم بخوابم
بورا: میجون و لیلی کجا هستن؟
ا/ت: میجون گفت کار داره لیلی هم با خودش برد
بورا: باشه ا/ت
ا/ت: بله
بورا: چرا خودتو میزنی به اون راه
ا/ت:خودمو نمیزنم به اون راه چیزی لازم نیست بگم
کوک: ا/ت باید باهم حرف بزنیم
ا/ت: ما باهم حرفی نداریم
کوک: ا/ت: صبر کن
ا/ت: یعنی چی؟ اومدی اینجا میخوای مجبورم کنی که باهات حرف بزنم نمیخوام همین الان برو نمیدونم چرا اومدی و نمیخوام بدونم برو دیگه برو
کوک: من میخواستم بگم یه ماه بیشتر وقت ندارم
ا/ت: میخوای بمیری یا میخوای برگردی اصلا به من چه هرکاری میخوای بکن تو این یه ماه
کوک: میخوام یه ماه دیگه ازدواج کنم
ا/ت: خب بکن کسی جلوتو نگرفته
کوک: من که دوسش ندارم من فقط میخوام با تو باشم
ا/ت: ولی من نمیخوام
کوک: ا/ت فکراتو بکن برگرد
ا/ت: نمیخوام دیگه دوست ندارم نمیخوام هم داشته باشم
کوک: بیا این ادرس محل کارمه
ا/ت: خب که چی؟ برام مهم نیست
کوک: هروقت خوب بودی بیا باهم حرف بزنیم منتظرتم بیا حتما خیلی چیزا هست که باید بهت بگم میدونم الان حال خوبی نداری ولی تا اینکه این ماه تمام نشده بیا منتظرتم
ا/ت:بهت میگم برو نمیخوام ببینمت
کوک: خدافظ
بورا: خدافظ
ا/ت: این چرا اومده بود؟
بورا: تو نمیدونی؟
ا/ت: چیو نمیدونم؟
بورا:تو که خوانوادش میشناسی اونا مجبورش کردم که با اون دختره ازدواج کنه از دوستای خوانوادگشونه
ا/ت: گفتم دیگه برام مهم نیست
بورا: من بهت اینو نگفتم یک هفته بعد از اینکه جونگکوک رفت یه نفر اومد پستچی بود نامه فرستاده بود از خارج منم کنجکاو بودم رفتم خوندمش بعد بهت نشونش ندادم ولی الان بیا بخونیش
ا/ت اومد نامه رو ازم گرفت رفت
#فیک
#سناریو
part51
بورا: ا/ت
کوک: سلام
ا/ت: من خب یکم حالم بده برم بخوابم
بورا: میجون و لیلی کجا هستن؟
ا/ت: میجون گفت کار داره لیلی هم با خودش برد
بورا: باشه ا/ت
ا/ت: بله
بورا: چرا خودتو میزنی به اون راه
ا/ت:خودمو نمیزنم به اون راه چیزی لازم نیست بگم
کوک: ا/ت باید باهم حرف بزنیم
ا/ت: ما باهم حرفی نداریم
کوک: ا/ت: صبر کن
ا/ت: یعنی چی؟ اومدی اینجا میخوای مجبورم کنی که باهات حرف بزنم نمیخوام همین الان برو نمیدونم چرا اومدی و نمیخوام بدونم برو دیگه برو
کوک: من میخواستم بگم یه ماه بیشتر وقت ندارم
ا/ت: میخوای بمیری یا میخوای برگردی اصلا به من چه هرکاری میخوای بکن تو این یه ماه
کوک: میخوام یه ماه دیگه ازدواج کنم
ا/ت: خب بکن کسی جلوتو نگرفته
کوک: من که دوسش ندارم من فقط میخوام با تو باشم
ا/ت: ولی من نمیخوام
کوک: ا/ت فکراتو بکن برگرد
ا/ت: نمیخوام دیگه دوست ندارم نمیخوام هم داشته باشم
کوک: بیا این ادرس محل کارمه
ا/ت: خب که چی؟ برام مهم نیست
کوک: هروقت خوب بودی بیا باهم حرف بزنیم منتظرتم بیا حتما خیلی چیزا هست که باید بهت بگم میدونم الان حال خوبی نداری ولی تا اینکه این ماه تمام نشده بیا منتظرتم
ا/ت:بهت میگم برو نمیخوام ببینمت
کوک: خدافظ
بورا: خدافظ
ا/ت: این چرا اومده بود؟
بورا: تو نمیدونی؟
ا/ت: چیو نمیدونم؟
بورا:تو که خوانوادش میشناسی اونا مجبورش کردم که با اون دختره ازدواج کنه از دوستای خوانوادگشونه
ا/ت: گفتم دیگه برام مهم نیست
بورا: من بهت اینو نگفتم یک هفته بعد از اینکه جونگکوک رفت یه نفر اومد پستچی بود نامه فرستاده بود از خارج منم کنجکاو بودم رفتم خوندمش بعد بهت نشونش ندادم ولی الان بیا بخونیش
ا/ت اومد نامه رو ازم گرفت رفت
#فیک
#سناریو
۴۱.۳k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.