smile
smile
part50
کوک: فک میکنید من تو خارج در حالم خوب بود اصلا اینطور نبود منم سختی خیلی کشیدم
بورا: ا/ت هم خیلی سختی کشید موقعی که بیشتر از همه نیاز به تو داشت کنارش نبودی 1 سال بعد از اینکه رفتی یعنی سال پیش پدر و مادرش تو تصادف از دست داد
کوک: بابا و مامان ا/ت از دنیا رفتن؟
بورا: اره ا/ت دیگه بعد از اون اومد پیش ما داره زندگی میکنه میجون مثل یه پدر حواسش بهش بود و ا/ت اصلا حال روحی خوبی نداشت یه کتاب داشتن از وقتی که رفتی تا وقتی که اومدی هرروز یه مدت یک صفحه مینوشت از وقتی که شنید فردا میخوای بیای از خوشحالی خوابش نبرد وقتی دختره یعنی نامزدتو دید باز حالش بد شد
کوک: چرا نامه رو ندادی؟
بورا: من به جز اینکه زن داداششم صمیمی ترین دوستش هم هستم اگه بهش نشون میدادم خیلی احساس تنهایی میکرد منم ندادمش ولی تصمیم گرفتم امشب بهش نشون بدم
کوک:اره همه چیز درباره من بگید و اینو بگم اگه بخوام ا/ت دوباره برمیگرده
بورا: اره برمیگرده اگه برنگرده زندگیش سخت میشه براش فقط کافی باهاش صحبت کنی ولی الان نه به زمان نیاز داره
کوک:من میخوام هرچه زودتر چون قرار بود فردا مامانم و بابام بیان و اخر هفته مراسم ازدواج منو یونا برگزار کنیم ولی افتاد برای یه ماه دیگه
بورا: نمیدونم واقعا باشه من امشب نامه رو بهش نشون میدم تا چند روز دیگه باهاش حرف میزنم بعد میزارم حرفای خودتو بشنوه
کوک: ممنون خب من برم دیگه این دختر کوچولو کیه؟
بورا: دخترمه اسمش لیلیه تو نبودی خیلی اتفاقا افتاد هیونو و دویون ازدواج کردن ما بچه دار شدیم
کوک: دختر نازیه مبارک باشه
بورا: ممنون
ا/ت: بورا جون من اومدم
#فیک
#سناریو
part50
کوک: فک میکنید من تو خارج در حالم خوب بود اصلا اینطور نبود منم سختی خیلی کشیدم
بورا: ا/ت هم خیلی سختی کشید موقعی که بیشتر از همه نیاز به تو داشت کنارش نبودی 1 سال بعد از اینکه رفتی یعنی سال پیش پدر و مادرش تو تصادف از دست داد
کوک: بابا و مامان ا/ت از دنیا رفتن؟
بورا: اره ا/ت دیگه بعد از اون اومد پیش ما داره زندگی میکنه میجون مثل یه پدر حواسش بهش بود و ا/ت اصلا حال روحی خوبی نداشت یه کتاب داشتن از وقتی که رفتی تا وقتی که اومدی هرروز یه مدت یک صفحه مینوشت از وقتی که شنید فردا میخوای بیای از خوشحالی خوابش نبرد وقتی دختره یعنی نامزدتو دید باز حالش بد شد
کوک: چرا نامه رو ندادی؟
بورا: من به جز اینکه زن داداششم صمیمی ترین دوستش هم هستم اگه بهش نشون میدادم خیلی احساس تنهایی میکرد منم ندادمش ولی تصمیم گرفتم امشب بهش نشون بدم
کوک:اره همه چیز درباره من بگید و اینو بگم اگه بخوام ا/ت دوباره برمیگرده
بورا: اره برمیگرده اگه برنگرده زندگیش سخت میشه براش فقط کافی باهاش صحبت کنی ولی الان نه به زمان نیاز داره
کوک:من میخوام هرچه زودتر چون قرار بود فردا مامانم و بابام بیان و اخر هفته مراسم ازدواج منو یونا برگزار کنیم ولی افتاد برای یه ماه دیگه
بورا: نمیدونم واقعا باشه من امشب نامه رو بهش نشون میدم تا چند روز دیگه باهاش حرف میزنم بعد میزارم حرفای خودتو بشنوه
کوک: ممنون خب من برم دیگه این دختر کوچولو کیه؟
بورا: دخترمه اسمش لیلیه تو نبودی خیلی اتفاقا افتاد هیونو و دویون ازدواج کردن ما بچه دار شدیم
کوک: دختر نازیه مبارک باشه
بورا: ممنون
ا/ت: بورا جون من اومدم
#فیک
#سناریو
۱۸.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.