smile
smile
part49
بورا: صبر کن
میجون: باشه
بورا: بیا اینم نامه
میجون: چرا به ا/ت ندادیش
بورا: نمیخواستم ناراحت بشه
میجون: بازم چه فرقی کرده بزار نامه رو بخونم
کوک
یونا: عزیزم اومدی
کوک: چیشده؟
یونا: هیچی مامانت زنگ زد گفت کاری براشون پیش اومده فردا نمیان
کوک: یعنی ما اخر هفته ازدواج نمیکنیم
یونا: نه دیگه ماه دیگه
کوک: باشه اتاقتو اماده کردی؟
یونا: نه هنوز نه مگه نمیشه تو اتاق تو باشم
کوک: نه
یونا: تا وقتی ازدواج نکردیم باشه میرم تو اتاق خودم
کوک: چرا خودتو میزنی به اون راه مگه یادت رفته ما برای چی باهم ازدواج کردیم
یونا: اره فک کنم یادم رفته چون دارم بهت علاقمند میشم
کوک: چی؟
یونا: اره ما بخاطر خانواده هامون قراره ازدواج کنیم و شش ماه باهم قرار میزاریم ولی تو این شش ماه بهت وابسته شدم دارم کم کم عاشقت میشم
کوک: 😑
یونا: جونگکوک میشه در روز هم به من فک کنی؟
کوک: نه خیلی کار دارم وقت ندارم به خودم فک کنم چه برسه تو
یونا دستمو گرفت
یونا: جونگکوک
کوک: تا وقتی که مامان و بابام نیومدن نمیتونی چیزی بگی؟
یونا: من میدونم عاشقم میشی اخه هر سریالی میبینم به اجبار ازدواج میکنن ولی بعد عاشق میشن
کوک: هنوز بچه ای اونا فقط فیلمه نمیشه به زندگی واقعی ربطش داد
یونا: جونگکوک میشه بمونی پیشم
کوک: نه نمیشه میخوام برم بخوابم
فردا
میجون
میجون:بورا به ا/ت گفتم میگه خوابم نمیره دکتر میرم یکم تو شهر یکم حالش بهتر بشه بعد شاید بردمش دکتر لیلی هم میبرم توهم بیا
بورا: نه من نمیتونم لیلی ببرید
ا/ت: بورا جون من رفتم
بورا: باشه عزیزم
دو ساعت بعد
بورا
تق تق تق
رفتم درو باز کردم
بورا: چرا اومدی؟
کوک: میخوام با ا/ت حرف بزنم
بورا: نمیدونی مگه ا/ت حالش خوب نیست با میجون رفته دکتر
کوک: خب مگه من نباید توضیح بدم
بورا: بیا داخل
کوک: به میجون هم گفتم مجبور شدم
بورا: مگه بچه ای میگی مجبور شدم مگه خودت نمیتونی تصمیم بگیری
کوک: بورا خانم خانواده های ما باهم فرق دارن ما برای ازدواج خودمون نمیتونیم تصمیم بگیریم مامانم نزاشت که ما دوتا باهم ازدواج کنیم
و گفت من یا دختره منم مجبور شدم مامانم انتخاب کنم برم خارج و بازم مجبورم کردن با این دختره ازدواج کنم
#فیک
#سناریو
part49
بورا: صبر کن
میجون: باشه
بورا: بیا اینم نامه
میجون: چرا به ا/ت ندادیش
بورا: نمیخواستم ناراحت بشه
میجون: بازم چه فرقی کرده بزار نامه رو بخونم
کوک
یونا: عزیزم اومدی
کوک: چیشده؟
یونا: هیچی مامانت زنگ زد گفت کاری براشون پیش اومده فردا نمیان
کوک: یعنی ما اخر هفته ازدواج نمیکنیم
یونا: نه دیگه ماه دیگه
کوک: باشه اتاقتو اماده کردی؟
یونا: نه هنوز نه مگه نمیشه تو اتاق تو باشم
کوک: نه
یونا: تا وقتی ازدواج نکردیم باشه میرم تو اتاق خودم
کوک: چرا خودتو میزنی به اون راه مگه یادت رفته ما برای چی باهم ازدواج کردیم
یونا: اره فک کنم یادم رفته چون دارم بهت علاقمند میشم
کوک: چی؟
یونا: اره ما بخاطر خانواده هامون قراره ازدواج کنیم و شش ماه باهم قرار میزاریم ولی تو این شش ماه بهت وابسته شدم دارم کم کم عاشقت میشم
کوک: 😑
یونا: جونگکوک میشه در روز هم به من فک کنی؟
کوک: نه خیلی کار دارم وقت ندارم به خودم فک کنم چه برسه تو
یونا دستمو گرفت
یونا: جونگکوک
کوک: تا وقتی که مامان و بابام نیومدن نمیتونی چیزی بگی؟
یونا: من میدونم عاشقم میشی اخه هر سریالی میبینم به اجبار ازدواج میکنن ولی بعد عاشق میشن
کوک: هنوز بچه ای اونا فقط فیلمه نمیشه به زندگی واقعی ربطش داد
یونا: جونگکوک میشه بمونی پیشم
کوک: نه نمیشه میخوام برم بخوابم
فردا
میجون
میجون:بورا به ا/ت گفتم میگه خوابم نمیره دکتر میرم یکم تو شهر یکم حالش بهتر بشه بعد شاید بردمش دکتر لیلی هم میبرم توهم بیا
بورا: نه من نمیتونم لیلی ببرید
ا/ت: بورا جون من رفتم
بورا: باشه عزیزم
دو ساعت بعد
بورا
تق تق تق
رفتم درو باز کردم
بورا: چرا اومدی؟
کوک: میخوام با ا/ت حرف بزنم
بورا: نمیدونی مگه ا/ت حالش خوب نیست با میجون رفته دکتر
کوک: خب مگه من نباید توضیح بدم
بورا: بیا داخل
کوک: به میجون هم گفتم مجبور شدم
بورا: مگه بچه ای میگی مجبور شدم مگه خودت نمیتونی تصمیم بگیری
کوک: بورا خانم خانواده های ما باهم فرق دارن ما برای ازدواج خودمون نمیتونیم تصمیم بگیریم مامانم نزاشت که ما دوتا باهم ازدواج کنیم
و گفت من یا دختره منم مجبور شدم مامانم انتخاب کنم برم خارج و بازم مجبورم کردن با این دختره ازدواج کنم
#فیک
#سناریو
۲۳.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.