عشق ممنوع!(40)
نسترن🎵👩🏻🚀🖋:
نسترن🎵👩🏻🚀🖋:
همینطور که به حماقت ایسول فکر می کرد در کمپانی باز شد و داخلش شد. اول با سکوت عجیب اونجا تعجب کرد ولی ترجیح داد که خودش رو به بیخیالی بزنه.
با تجمعی که کارکنان دم در یکی از اتاق ها کرده بودن کنجاکاویش بیشتر شد.کمی بقیه رو کنار زد و تهیونگ رو دید که به وضوح داشت گریه می کرد و این اعضا بودن که داشتن دلداریش میدادن.
چی شده؟
€تو خبر نداری؟! دیشب یکی مادرش رو کشته!
با شنیدنش یک لحظه میخکوب شد. خواست سمتش بره تا تسلیت بگه ولی به محض اینکه تهیونگ متوجهش شد با چشمای قرمزش نگاهش کرد که یک چیز رو تکرار می کرد.
£قاتل!
به سمتش خیز برداشت و گردنش رو داخل دستاش اسیر کرد و این آرورا بود که از هیچس خبر نداشت.
چ...چی...شده؟!
£تو مادر منو کشتی!
با شنیدن این حرف بینابین احساس خفگی که می کرد خندید.
من؟! من چرا بای..د اینکار...ر..و..بکنم؟!
£دیروز...اون دتستگاه اینقدر مهم بود!
و این اشکاش بود که کم کم دوباره سرازیر شدن.
£اگه می گفتی اینقدر مهمه بهت میدادمش!
من....ا..گ.ه بخوام کسی ...رو بکشم...م..ادرت..رو..نمی کشم!
و بعد این دستای تهیونگ بود که به خاطر جیمین از دور گردنش باز شد.
آرورا میخندید و بهش نگاه می کرد.
اینقدر احمقی که از شاهد به اسم قاتل یاد می کنی!
و خواست بره که مچ دستش توسط تهیونگ کشیده شده؟!
چیه؟!
£منظورت از شاهد چیه؟!
خب من یه چیزایی شاید دیده باشم.شاید!
و دستش رو محکم از دست تهیونگ کشید و رفت.
کلافه از اتفاقاتی که داشت می افتاد دیشب رو مرور کرد.
فلش بک:
آروم از کمپانی بیرون زد و به سمت کافه ی روبه روش حرکت کرد.خیلی وقت بود که از دنیایی که برای خودش ساخته بود دور بود و به نوعی دلش تنگ شده بود.
همینطور که راه می رفت چشمش به مردی افتاد که خیلی عادی راه میرفت.
'البته عادی از دیدگاه یک فرد معمولی!نه کسی که کل زندگیش رو بین هیچین آدم هایی گذرونده!'
بی توجه بهش به سمت کافه رفت و روی یکی از صندلی های بیرونش نشست.لب تاپش رو باز کرد و نگاه سرسری بهش کرد.
با دیدن مرد که داشت به سمت هتل می رفت فکری به سرش زد.
"چطوره کاراش رو نگاه کنم؟!"
و لب تاپش رو روشن کرد و دوربین های هتل رو هک کرد.به مرد که خیلی طبیعی سوار آسانسور میشد نگاه کرد.
و در آخر هم وقتی که از اتاقی بیرون زد.
با دقت به لب تاپ نگاه کرد.
"یکی رو کشت!"
نسترن🎵👩🏻🚀🖋:
همینطور که به حماقت ایسول فکر می کرد در کمپانی باز شد و داخلش شد. اول با سکوت عجیب اونجا تعجب کرد ولی ترجیح داد که خودش رو به بیخیالی بزنه.
با تجمعی که کارکنان دم در یکی از اتاق ها کرده بودن کنجاکاویش بیشتر شد.کمی بقیه رو کنار زد و تهیونگ رو دید که به وضوح داشت گریه می کرد و این اعضا بودن که داشتن دلداریش میدادن.
چی شده؟
€تو خبر نداری؟! دیشب یکی مادرش رو کشته!
با شنیدنش یک لحظه میخکوب شد. خواست سمتش بره تا تسلیت بگه ولی به محض اینکه تهیونگ متوجهش شد با چشمای قرمزش نگاهش کرد که یک چیز رو تکرار می کرد.
£قاتل!
به سمتش خیز برداشت و گردنش رو داخل دستاش اسیر کرد و این آرورا بود که از هیچس خبر نداشت.
چ...چی...شده؟!
£تو مادر منو کشتی!
با شنیدن این حرف بینابین احساس خفگی که می کرد خندید.
من؟! من چرا بای..د اینکار...ر..و..بکنم؟!
£دیروز...اون دتستگاه اینقدر مهم بود!
و این اشکاش بود که کم کم دوباره سرازیر شدن.
£اگه می گفتی اینقدر مهمه بهت میدادمش!
من....ا..گ.ه بخوام کسی ...رو بکشم...م..ادرت..رو..نمی کشم!
و بعد این دستای تهیونگ بود که به خاطر جیمین از دور گردنش باز شد.
آرورا میخندید و بهش نگاه می کرد.
اینقدر احمقی که از شاهد به اسم قاتل یاد می کنی!
و خواست بره که مچ دستش توسط تهیونگ کشیده شده؟!
چیه؟!
£منظورت از شاهد چیه؟!
خب من یه چیزایی شاید دیده باشم.شاید!
و دستش رو محکم از دست تهیونگ کشید و رفت.
کلافه از اتفاقاتی که داشت می افتاد دیشب رو مرور کرد.
فلش بک:
آروم از کمپانی بیرون زد و به سمت کافه ی روبه روش حرکت کرد.خیلی وقت بود که از دنیایی که برای خودش ساخته بود دور بود و به نوعی دلش تنگ شده بود.
همینطور که راه می رفت چشمش به مردی افتاد که خیلی عادی راه میرفت.
'البته عادی از دیدگاه یک فرد معمولی!نه کسی که کل زندگیش رو بین هیچین آدم هایی گذرونده!'
بی توجه بهش به سمت کافه رفت و روی یکی از صندلی های بیرونش نشست.لب تاپش رو باز کرد و نگاه سرسری بهش کرد.
با دیدن مرد که داشت به سمت هتل می رفت فکری به سرش زد.
"چطوره کاراش رو نگاه کنم؟!"
و لب تاپش رو روشن کرد و دوربین های هتل رو هک کرد.به مرد که خیلی طبیعی سوار آسانسور میشد نگاه کرد.
و در آخر هم وقتی که از اتاقی بیرون زد.
با دقت به لب تاپ نگاه کرد.
"یکی رو کشت!"
۶.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.