چند پارتی
🌿🕊️💓☁️وقتی باهاش دعوات میشه 🌿🕊️💓☁️
__________________________________________________
اون...اون....یونا....یعنی یونا حامله است
یعنی تهیونگ داره بابا میشه و من عموو اصلا باورم نمیشه با شتاب سرمو آوردم بالا و به چشمای منتظر تهیونگ چشم دوختم و گفتم
&تبریک میگم آقای پدر(با لبخندی ملیح)
_مرسی داداش فقط میشه بگی یون....ی لحظه چی گفتی.... پ..پدر(هنگیده بچه)
&اره پدر ..داداش کوچیکه من داره بابا میشه
_یعنی من ....من ........واییی اصلا باورم نمیشه ...یونا...یونا میشه برم ببینمش؟؟
_ارع که میشه چرا نشه
«تهیونگ با ذوق از اتاق نامجون آمد بیرون و رفت سمت اتاق یونا»
«.......ویو نامجون........»
نمیدونستم چطوری بهش بگم یونا درسته که حامله است اما سرطان خون داره و اگر بخواد بچه رو به دنیا بیارع مطمئنا فقط ی نفرشون زنده میمونه
هوووف چطوری آخه بگم به تهیونگ باید میدیدم یونا علائم دیگه ای نداشته پس منم رفتم سمت اتاق یونا
_دلیل زندگیم
+ت...تهیونگ...من چرا اینجام؟
_هیششش تکون نخور عزیزم حالت بد شد برای همین
راستی ی
&سلام بر زن داداش گلم
+عا..... نامجونا خوشحالم میبینمت خیلی وقته همو ندیدیم
&درست دو ماه و بیست و پنچ روز
+بله چیز دیگه ای هم از شما انتظار نمیرفت نابغه
بعد هر دوتایی میزنن زیر خنده
&راستی ته گفتی به یونا ؟
_میخواستم بگم که تو آمدی خودت بهش بگو هیونگ
+چیزی شده؟؟
&اووو نه نه اصلا تازه خیلی هم خبر خوبیه مامان کوچولو
+چی....چی مامان؟؟
&ارع زن داداش مبارکه تو بارداری سه هفته است
+چی...چی من باردارم...(با چشمای اشکی)
«راوی که بنده هستم😌💅🏻»
خلاصه اینا همو بغل کردن و عررر زدن و اینا تا اینکه یونا خانوم دستور ......هرچی خودتون دوست دارین بزارین جاش داد و ته رفت توی کافه تریای بیمارستان تا بخره
&خب یونا چند تا سوال داشتم ازت
+اوپا من میخواستم ی چیزی بهت بگم
&یونا منم همینطور
+اوپا من سرطان خون دارم😔
&تو میدونستی
+ارع اوپا درست ی ماه پیش فهمیدم... اوپا میخوام بچه رو نگه دارم
&اما مقاومت بدنت ضعیفه و تحمل نمیکنه و تو....
+میمیرم میدونم ولی با این حال میخوام بچه رو نگه دارم
وضعیتم خوب نیست دیر متوجه شدم و هیچ کاری هم نمیشه کرد تا زنده بمونم پس میخوام ی یادگاری از خودم برای تهیونگ بزارم تا احساس تنهایی نکنه(با گریه)
&هیششش گریه نکن (نامی یونا رو بغل میکنه)
(.......ویو تهیونگ........)
وقتی داشتم حساب میکردم فهمیدم کیف پولم توی کتمه و اونم توی اتاق یونا جا مونده
پس رفتم سمت اتاق میخواستم در و باز کنم که با حرفای هیونگ و یونا خشکم زد و نا خودآگاه اشک میریختم
......ادامه دارد.........
🌿🕊️💓☁️وقتی باهاش دعوات میشه 🌿🕊️💓☁️
_________________________________________
_________
فحش دادن مجازعه😎😂
لباس یونا برای پارت دوم فقط سانسور کردنم😐
__________________________________________________
اون...اون....یونا....یعنی یونا حامله است
یعنی تهیونگ داره بابا میشه و من عموو اصلا باورم نمیشه با شتاب سرمو آوردم بالا و به چشمای منتظر تهیونگ چشم دوختم و گفتم
&تبریک میگم آقای پدر(با لبخندی ملیح)
_مرسی داداش فقط میشه بگی یون....ی لحظه چی گفتی.... پ..پدر(هنگیده بچه)
&اره پدر ..داداش کوچیکه من داره بابا میشه
_یعنی من ....من ........واییی اصلا باورم نمیشه ...یونا...یونا میشه برم ببینمش؟؟
_ارع که میشه چرا نشه
«تهیونگ با ذوق از اتاق نامجون آمد بیرون و رفت سمت اتاق یونا»
«.......ویو نامجون........»
نمیدونستم چطوری بهش بگم یونا درسته که حامله است اما سرطان خون داره و اگر بخواد بچه رو به دنیا بیارع مطمئنا فقط ی نفرشون زنده میمونه
هوووف چطوری آخه بگم به تهیونگ باید میدیدم یونا علائم دیگه ای نداشته پس منم رفتم سمت اتاق یونا
_دلیل زندگیم
+ت...تهیونگ...من چرا اینجام؟
_هیششش تکون نخور عزیزم حالت بد شد برای همین
راستی ی
&سلام بر زن داداش گلم
+عا..... نامجونا خوشحالم میبینمت خیلی وقته همو ندیدیم
&درست دو ماه و بیست و پنچ روز
+بله چیز دیگه ای هم از شما انتظار نمیرفت نابغه
بعد هر دوتایی میزنن زیر خنده
&راستی ته گفتی به یونا ؟
_میخواستم بگم که تو آمدی خودت بهش بگو هیونگ
+چیزی شده؟؟
&اووو نه نه اصلا تازه خیلی هم خبر خوبیه مامان کوچولو
+چی....چی مامان؟؟
&ارع زن داداش مبارکه تو بارداری سه هفته است
+چی...چی من باردارم...(با چشمای اشکی)
«راوی که بنده هستم😌💅🏻»
خلاصه اینا همو بغل کردن و عررر زدن و اینا تا اینکه یونا خانوم دستور ......هرچی خودتون دوست دارین بزارین جاش داد و ته رفت توی کافه تریای بیمارستان تا بخره
&خب یونا چند تا سوال داشتم ازت
+اوپا من میخواستم ی چیزی بهت بگم
&یونا منم همینطور
+اوپا من سرطان خون دارم😔
&تو میدونستی
+ارع اوپا درست ی ماه پیش فهمیدم... اوپا میخوام بچه رو نگه دارم
&اما مقاومت بدنت ضعیفه و تحمل نمیکنه و تو....
+میمیرم میدونم ولی با این حال میخوام بچه رو نگه دارم
وضعیتم خوب نیست دیر متوجه شدم و هیچ کاری هم نمیشه کرد تا زنده بمونم پس میخوام ی یادگاری از خودم برای تهیونگ بزارم تا احساس تنهایی نکنه(با گریه)
&هیششش گریه نکن (نامی یونا رو بغل میکنه)
(.......ویو تهیونگ........)
وقتی داشتم حساب میکردم فهمیدم کیف پولم توی کتمه و اونم توی اتاق یونا جا مونده
پس رفتم سمت اتاق میخواستم در و باز کنم که با حرفای هیونگ و یونا خشکم زد و نا خودآگاه اشک میریختم
......ادامه دارد.........
🌿🕊️💓☁️وقتی باهاش دعوات میشه 🌿🕊️💓☁️
_________________________________________
_________
فحش دادن مجازعه😎😂
لباس یونا برای پارت دوم فقط سانسور کردنم😐
۲۲.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.