دیانا
دیانا🌠
بغض کرده بودم خیلی غریبی میکردم پیش خانواده ارسلان
و البته از حرف دختر خاله ارسلان که گفت نامزدم خیلی شکه شدم
خاله زیبا= دیانا جان مهمون ما هستن دیگه نبینم بهش بی احترامی کنی ها
لبخند تلخی زدم و بلند شدم برم تو اتاق که ارسلان دستمو گرفت و آروم گفت
+ کجا میری
هیشکی حواسش به ما نبود
مثل خودش آروم گفتم
_ میرم پیش رستا هع تو هم برو پیش نامزدت
دستشو از دستم کشیدم و رفتم تو اتاق رفتم بغل تخت رستا دستمو روی گونش و نوازش میکردم و اشک میریختم
چرا به ارسلان اعتماد کردم..... اون.... اون واقعا نامزد داره..... نه.... نه.... همش دروغه
چرا انقد من بابد سختی بکشم
اون از مامان اون از بابام اینم از عشقم
داشتم با خودم حرف میزدم و اشک میریختم که یهو...............
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
مهدیس🌅
محراب به خدا نمیبخشمت دیگه دوست ندارن.... او اصلا حرف منو باور نمیکنی..... اونوقت.... اونوقت توقع داری........
اصلا نفهمیدم چی شد حرفم و دیگه نتونستم بزنم و سیاهی مطلق.......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
محراب🌇
حرفشو تموم نکرد دیگه صدایی نمیومد برگشتم به مهدیس نگاه کردم که قش کرده بود نشستم بغلش
و سرشو گرفتم رو پام صداش زدم چندین بار و میزدم به صورتش
ولی انگار نه انگار
_ مهدیس.... مهدیس... مهدیس... چشاتو باز کن..... میدونم همش الکیه داری منو گول میزنی..... مهدییییییس....... چشاتو باز کن........
مهدیسسسسسسسسسسسسسس(با داد)
نفسش خیلی کم میزد سریع بردمش بیمارستان رسیدیم داد زدم یکی بیاد کمک
پرستارها کمک کردن مهدیس رو بردن تو یه اتاق و نزاشتن برم تو اتاق
خیلی نگران بودم اگه چیزی بشه چی
زنگ زدم به بچه ها
و گفتن که میان منم رو صندلی های
بیمارستان نشسته بودم که.........
.........................
.....................
...................
................
..............
............
..........
.......
....
...
..
.
..
...
.....
........
............
................
.....................
..........................
.................................
نیکا🌌
که یهو پوریا اومد تو اتاقم و گوشیمو گرفت و سیمکارتشو در آورد و رف بیرون
بلند داد زدم و گفتم اَهههههههههههههههه
ولی گوشیمو که داشتم اکانت واتساپم بود خیلی هول بودن صدای در اتاق پوریا اومد
صد در صد رفت تو اتاقش
رفتم به دیانا پیام بدم رفتم تو واتساپ و برای دیانا نوشتم :
سلام دیا
داشتم میرفتم بیرون که پوریا فهمید دارم با متین میرم گفت متین امینی
بغض کرده بودم خیلی غریبی میکردم پیش خانواده ارسلان
و البته از حرف دختر خاله ارسلان که گفت نامزدم خیلی شکه شدم
خاله زیبا= دیانا جان مهمون ما هستن دیگه نبینم بهش بی احترامی کنی ها
لبخند تلخی زدم و بلند شدم برم تو اتاق که ارسلان دستمو گرفت و آروم گفت
+ کجا میری
هیشکی حواسش به ما نبود
مثل خودش آروم گفتم
_ میرم پیش رستا هع تو هم برو پیش نامزدت
دستشو از دستم کشیدم و رفتم تو اتاق رفتم بغل تخت رستا دستمو روی گونش و نوازش میکردم و اشک میریختم
چرا به ارسلان اعتماد کردم..... اون.... اون واقعا نامزد داره..... نه.... نه.... همش دروغه
چرا انقد من بابد سختی بکشم
اون از مامان اون از بابام اینم از عشقم
داشتم با خودم حرف میزدم و اشک میریختم که یهو...............
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
مهدیس🌅
محراب به خدا نمیبخشمت دیگه دوست ندارن.... او اصلا حرف منو باور نمیکنی..... اونوقت.... اونوقت توقع داری........
اصلا نفهمیدم چی شد حرفم و دیگه نتونستم بزنم و سیاهی مطلق.......
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
محراب🌇
حرفشو تموم نکرد دیگه صدایی نمیومد برگشتم به مهدیس نگاه کردم که قش کرده بود نشستم بغلش
و سرشو گرفتم رو پام صداش زدم چندین بار و میزدم به صورتش
ولی انگار نه انگار
_ مهدیس.... مهدیس... مهدیس... چشاتو باز کن..... میدونم همش الکیه داری منو گول میزنی..... مهدییییییس....... چشاتو باز کن........
مهدیسسسسسسسسسسسسسس(با داد)
نفسش خیلی کم میزد سریع بردمش بیمارستان رسیدیم داد زدم یکی بیاد کمک
پرستارها کمک کردن مهدیس رو بردن تو یه اتاق و نزاشتن برم تو اتاق
خیلی نگران بودم اگه چیزی بشه چی
زنگ زدم به بچه ها
و گفتن که میان منم رو صندلی های
بیمارستان نشسته بودم که.........
.........................
.....................
...................
................
..............
............
..........
.......
....
...
..
.
..
...
.....
........
............
................
.....................
..........................
.................................
نیکا🌌
که یهو پوریا اومد تو اتاقم و گوشیمو گرفت و سیمکارتشو در آورد و رف بیرون
بلند داد زدم و گفتم اَهههههههههههههههه
ولی گوشیمو که داشتم اکانت واتساپم بود خیلی هول بودن صدای در اتاق پوریا اومد
صد در صد رفت تو اتاقش
رفتم به دیانا پیام بدم رفتم تو واتساپ و برای دیانا نوشتم :
سلام دیا
داشتم میرفتم بیرون که پوریا فهمید دارم با متین میرم گفت متین امینی
- ۱۶.۰k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط