هفتآسمون

#هفت_آسمون🎆
#پارت_21🎇


ارسلان🌌

دیانا داشت دنبالم می‌کرد و میخندیدیم
که صدای قفل در اومد و مامان و خاله و پسر خاله و دختر خالم اومدن تو
دیانا خیلی ترسید و خجالت کشید تا اومدن تو دست دیانا رو گرفتم رفتیم تو اتاق رستا
در اتاقو بستم دیانا بغض کرده بود
بغلش کردم
_ چرا بغض کردی عزیزم.... از قصد که نبوده..... فدا سرت
از خودم جداش کردم و بهش زل زدم و گفتم
_ حالا هم لباساتو بپوش بیا تو حال
داشتم میرفتم بیرون که یاد سینا افتادم (سینا پسر خاله ارسلان)
رو به دیانا کردم و گفتم
_ راسی لباسای باز و کوتاه نپوش پسر خالم سینا خیلی هیز هوله
+.............
_ دیا
+ هوم
پوفی کشیدم و گفتم
_ دیا
+ جانم
_ از این به بعد وقتی صدات میکنم میگی......
خيلي آروم گفت
+ جانم(برای اینکه از مامان ارسلان خیلی خجالت کشیده بود)
_ نشنیدم🤨
یکمی بلند تر گفت
+ جانم
رفتم سمتش و چونشو گرفتمو آوردم بالا
_ از مامانم و خالم اینا خجالت کشیدی اوکی... ولی چرا از از من خجالت میکشی؟
+ خب.... خب..... 😞😣
آروم و کم لباشو بوسیدم و دستمو گذاشتم رو دستگیره در که برم بیرون که دیانا گف
+ارسلان
برگشتم سمتش
_ جونم
+ میشه چیزی نگی فقط بغلم کنی
لبخند زدم و بغلش کردم
بعد چند دقیقه ازش جدا شدم
و رفتم بیرون رفتم تو اتاقم و یه تیشرت سفید و شلوار جین مشکی پوشیدم و رفتم تو حال به همه سلام کردم و نشتم رو مبل دو نفره که تینا(دختر خالم) اومد نشست بغلم خانوادگی میخان تینا رو به من بندازن هی خودشو به من میچسبوند
_ میشه بری اونور تر😒
تینا= نه عشقم برا چی برم اونور
بهش اهمیت ندادم و رفتم تو گوشیم
هی سرک میکشید
_ کاری داری؟
تینا= نه عزیزم
پووووووفی کشیدم و رو به مامان کردم که تو آشپز خونه داشت با خاله حرف می‌زد
با چشام اشاره به تینا کردم و منظورمو فهمید
و گفت
مامان= تینا جان یه دیقه بیا
تینا بلند شد و با عشوه رفت تو آشپز خونه
بعد چند دقیقه دیانا هم اومد واو خیلی خوشگل شده بود ولی خب لباسش پوشیده بود از بابت سینا خیالم راحته
یه لباس مشکی خفاشی با شلوار و شال سفید پوشیده بود اومد و سلام کرد و نشست بغل من که تینا از تو آشپز خونه داد زد
تینا= های های های گمشو کنار از بغل نامزد من
خیلی کفری شدم
_ خفه شو تینا
میشد از قیافه دیانا فهمید که بغض کرده
دیدگاه ها (۰)

دیانا🌠بغض کرده بودم خیلی غریبی میکردم پیش خانواده ارسلان و ا...

گفتم آره بعد گف حق نداری بری و سیمکارت م رو ازم گرفت و رفت ت...

الو و نیکا خوبی(با نگرانی) _ سلام ممنون تو خوبی چرا صدات نگر...

#هفت_آسمون❤️#پارت_20❤️دیانا❤️از خواب بلند شدم خیلی حس خوبی د...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت۷۲ارسلان: ببرمت دکتر برات آمپول بنویسه دیان...

وقتی خواهرش بودی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط