پارت⁷
پارت⁷
فصل دوم
...............................
یونا تو شک حرف هایه جودی بود کاملا گیج شده بود مغزش قد نمیداد .. منظورش از همش یه نقشه بود چی هست؟
؛؛ ی .. یعنی چی؟ دیگه چی شنیدی؟
جودی" باور کن هرچی که شنیدم رو بهت گفتم نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر
؛؛ اوکی جودی خیلی ممنون که بهم خبر دادی
جودی" من اینو همینجوری بهت نگفتم .. گفتم تا شاید بتونی جلویه این اتفاق رو بگیری .... درسته که نمیشناسم کیه ولی هرکی هست میدونم واسه تو مهمه
جودی بغلش کرد این اولین باری بود که جودی یه جا به درد خورد اما الان وقت این حرفا نیست باید میفهمید جریان این نقشه عجیب مکس چیه ... واسش مهم نبود که شاید جونگ کوک کشته بشه اون احساساتو گذاشته بود کنار ولی اون جمله ... همش یه نقشه بود یعنی چی
جودی " خوب من میرم اگه باز چیزی فهمیدم میام بهت میگم .. فعلا
؛؛ ممنون
نشست رو تخت و سعی میکرد یه راهی برایه فهمیدن نقشه مکس پیدا کنه ولی نمیتونست مغزش خاموش بود انگار جودی اومد و دکمه خاموش رو زد و رفت کلافه دستاشو تو موهاش کرد و بهم ریختشون عصبی نگاهی به پنجره انداخت مکس بیرون بود و مثل همیشه داشت یکی از محافظارو کتک میزد .. نیش خند کوچیکی زد و خیلی اروم گفت
؛؛ بالاخره میفهمم چی تو اون مغز پوکت میگذره
بلند شد و رفت بیرون تو حیاط پیش مکس ... خودشو قوی نشون میداد قدماشو خیلی محکم برمیداشت انگار نه انگار دیشب تبدیل شده بود به هامون دختر دوسال پیش که هر ثانیه از نبودن عشقش بهش حمله عصبی دست میداد .... دستشو گرفت جلویه نور خورشید تا چشماشو اذیت نکنه اخم کرد و جدی گفت
؛؛ رئیس اتفاقی افتاده؟
٪ کدوم گوری بودی از صب ؟ تو سالن بکس رو اونجوری ترکوندی؟
یونا وقتی یاد دیشب افتاد و کارایی که کرد فهمید بدجور گند زده سرشو انداخت پایین و گفت
؛؛ بله .. واقعا معذرت میخوام خودم میرم سریع درستش میکنم
٪ لازم نکرده به چیزی دست بزنی برو به تمرینات برس کم کم برایه ماموریت اماده بشیم ...
تعظیم کرد و مکس رفت داخل از دور به مکس نگاه میکرد این قضیه حس بدی بهش میداد ... وقت طلف نکرد و رفت که به تمریناش برسه ...... یه دوساعتی میشد که مشغول تمرین بود برایه مبارزه بعدی اماده بود ولی گوشی مربی زنگ خورد و مجبور شد بره این یعنی برایه امروز بسه ... به طرز عجیبی امروز پرانرژی بود بعد مدت طولانی دلش میخواست اینطرف اونطرف شیطونی کنه بگرده واسه خودش واسش خیلیی عجیب بود این حس که خیلی وقت بود نمیتونست حسش کنه رو بعد یه عالمه تمرین سخت دوباره بتونه تجربش کنه ... لبخند زد ولی زود جمش کرد و سنگین رنگین رفت داخل نگاهی به دور و بر انداخت و رفت طبقه بالا مکس رو دید که با عجله داره میاد
؛؛ رئیس اتفاقی افتاده؟
٪ مثل اینکه محموله رسیده .. شب با بقیه اماده شو من شب میام تا بریم
بدون اینکه بزاره یونا حرف بزنه دوید پایین یونا مرموز لبخند زد و رفت سمت اتاق کار مکس ... یونا این عمارتو مثل کف دستش میشناخت چون اولا که اومده بود به این عمارت همش سعی میکرد فرار کنه همه جارو بلد بود .... بدون جلب توجه رفت داخل و اول سمت برگه هایه رویه میز رفت ... همش واسه محموله ها و قرار ها بود عصبی گذاشتشون سرجاش و کشو هارو گشت بازم چیزی نبود تنها چیزی که مونده بود لپ تاپش بود ورداشت بازش کرد زیروروش کرد اما چیزی نبود ... نزدیک بود از شدت عصبانیت بزنه تمام وسایله اتاقو خورد کنه ... همه چیزو مرتب کرد و رفت بیرون تنها یه راه مونده بود ... باید شنود میزاشت تو اتاقش و خوب میتونست اینکارو انجام بده ....... نیم ساعت منتظر بود که پیر مرد بره بیرون و بالاخره رفت چند تا فحش بهش داد و سریع وارد عمل شد انبار رو گشت و یه دستگاه خاک گرفته رو برداشت و خیلی سوسکی برد و تو اتاق مکس کار گذاشت الان دیگه کارشو انجام داده بود یه نفس راحت کشید و خواست بره تو اتاقش ولی چیزی باعث متوقف شدنش شد ...
فصل دوم
...............................
یونا تو شک حرف هایه جودی بود کاملا گیج شده بود مغزش قد نمیداد .. منظورش از همش یه نقشه بود چی هست؟
؛؛ ی .. یعنی چی؟ دیگه چی شنیدی؟
جودی" باور کن هرچی که شنیدم رو بهت گفتم نه چیزی کمتر نه چیزی بیشتر
؛؛ اوکی جودی خیلی ممنون که بهم خبر دادی
جودی" من اینو همینجوری بهت نگفتم .. گفتم تا شاید بتونی جلویه این اتفاق رو بگیری .... درسته که نمیشناسم کیه ولی هرکی هست میدونم واسه تو مهمه
جودی بغلش کرد این اولین باری بود که جودی یه جا به درد خورد اما الان وقت این حرفا نیست باید میفهمید جریان این نقشه عجیب مکس چیه ... واسش مهم نبود که شاید جونگ کوک کشته بشه اون احساساتو گذاشته بود کنار ولی اون جمله ... همش یه نقشه بود یعنی چی
جودی " خوب من میرم اگه باز چیزی فهمیدم میام بهت میگم .. فعلا
؛؛ ممنون
نشست رو تخت و سعی میکرد یه راهی برایه فهمیدن نقشه مکس پیدا کنه ولی نمیتونست مغزش خاموش بود انگار جودی اومد و دکمه خاموش رو زد و رفت کلافه دستاشو تو موهاش کرد و بهم ریختشون عصبی نگاهی به پنجره انداخت مکس بیرون بود و مثل همیشه داشت یکی از محافظارو کتک میزد .. نیش خند کوچیکی زد و خیلی اروم گفت
؛؛ بالاخره میفهمم چی تو اون مغز پوکت میگذره
بلند شد و رفت بیرون تو حیاط پیش مکس ... خودشو قوی نشون میداد قدماشو خیلی محکم برمیداشت انگار نه انگار دیشب تبدیل شده بود به هامون دختر دوسال پیش که هر ثانیه از نبودن عشقش بهش حمله عصبی دست میداد .... دستشو گرفت جلویه نور خورشید تا چشماشو اذیت نکنه اخم کرد و جدی گفت
؛؛ رئیس اتفاقی افتاده؟
٪ کدوم گوری بودی از صب ؟ تو سالن بکس رو اونجوری ترکوندی؟
یونا وقتی یاد دیشب افتاد و کارایی که کرد فهمید بدجور گند زده سرشو انداخت پایین و گفت
؛؛ بله .. واقعا معذرت میخوام خودم میرم سریع درستش میکنم
٪ لازم نکرده به چیزی دست بزنی برو به تمرینات برس کم کم برایه ماموریت اماده بشیم ...
تعظیم کرد و مکس رفت داخل از دور به مکس نگاه میکرد این قضیه حس بدی بهش میداد ... وقت طلف نکرد و رفت که به تمریناش برسه ...... یه دوساعتی میشد که مشغول تمرین بود برایه مبارزه بعدی اماده بود ولی گوشی مربی زنگ خورد و مجبور شد بره این یعنی برایه امروز بسه ... به طرز عجیبی امروز پرانرژی بود بعد مدت طولانی دلش میخواست اینطرف اونطرف شیطونی کنه بگرده واسه خودش واسش خیلیی عجیب بود این حس که خیلی وقت بود نمیتونست حسش کنه رو بعد یه عالمه تمرین سخت دوباره بتونه تجربش کنه ... لبخند زد ولی زود جمش کرد و سنگین رنگین رفت داخل نگاهی به دور و بر انداخت و رفت طبقه بالا مکس رو دید که با عجله داره میاد
؛؛ رئیس اتفاقی افتاده؟
٪ مثل اینکه محموله رسیده .. شب با بقیه اماده شو من شب میام تا بریم
بدون اینکه بزاره یونا حرف بزنه دوید پایین یونا مرموز لبخند زد و رفت سمت اتاق کار مکس ... یونا این عمارتو مثل کف دستش میشناخت چون اولا که اومده بود به این عمارت همش سعی میکرد فرار کنه همه جارو بلد بود .... بدون جلب توجه رفت داخل و اول سمت برگه هایه رویه میز رفت ... همش واسه محموله ها و قرار ها بود عصبی گذاشتشون سرجاش و کشو هارو گشت بازم چیزی نبود تنها چیزی که مونده بود لپ تاپش بود ورداشت بازش کرد زیروروش کرد اما چیزی نبود ... نزدیک بود از شدت عصبانیت بزنه تمام وسایله اتاقو خورد کنه ... همه چیزو مرتب کرد و رفت بیرون تنها یه راه مونده بود ... باید شنود میزاشت تو اتاقش و خوب میتونست اینکارو انجام بده ....... نیم ساعت منتظر بود که پیر مرد بره بیرون و بالاخره رفت چند تا فحش بهش داد و سریع وارد عمل شد انبار رو گشت و یه دستگاه خاک گرفته رو برداشت و خیلی سوسکی برد و تو اتاق مکس کار گذاشت الان دیگه کارشو انجام داده بود یه نفس راحت کشید و خواست بره تو اتاقش ولی چیزی باعث متوقف شدنش شد ...
۷.۹k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.