پارت⁶
پارت⁶
فصل دوم
............................
و اون جیهوپ بود که خوشبختانه تونسته بود کاری کنه
جیهوپ" خبر خوبی دارم .... فهمیدم یونا کجاست
جونگ کوک سریع پیش جیهوپ رفت و منتظر ادامه حرفش موند
جیهوپ " تونستم تو این فرصت ردشونو بزنم
_ خوببب بقیششش
جیهوپ" تقریبا فاصلش با سئول قشنگ سه چهار ساعت فاصله داره .... یه جایه پرته شهره به نظرم یکم کارمون سخته البته اگه میخوای کاری انجام بدی
_ به بقیه خبر بده باید اماده باشیم هرچه سریعتر یونا رو از دست اون عوضی خلاص کنیم ...
(میریم پیش یونا)
رسیدن به عمارت از ماشین پیاده شد و از رئیس اجازه گرفت تا بر سالن واسه تمرین اما خیلی خوب میدونیم که یونا این وقت شب تمرین نمیکنه !
رفت تو سالن اونجا جوری بود که هیج صدایی بیرون نمیرفت پس راحت بود دستکش هاشو دستش کرد و شروع کرد مشت زدن به کیسه بکس تمام عصبانیتشو سر اون کیسه خالی کرد ... ذهن درگیرشو چطور اروم میکرد؟ تمام حرفا هایه ازار دهنده مکس رو مغزش رژه میرفتن قراره دوباره جونگ کوک رو ببینه؟ چرا بعد این همه وقت یهو سر راهش سبز شد؟ چرا؟ ولی یهو جیغ خیلی بلندی زد و پشت سر هم یه کلمه رو تکرار کرد
؛؛ چرااا چرا چراااا چرا اینکارو میکنیی
برایه دومین بار امشب گریه میکرد اما ایندفعه بلند اخرین مشت رو که زد افتاد رو زمین و با تمام وجودش گریه میکرد الان به معنایه واقعی دلش میخواست بمیره خسته شده بود همه چی واسش غیرقابل تحمل بود چیزی رو قفسه سینش سنگینی میکرد نمیتونست نفس بکشه ... یهو گریش بند اومد مات و مهبوت به سقف زل زده بود از رو زمین بلند شد و به دور و بر نگاه کرد براش عجیب بود یهو مودش تغییر کرد اخم کرد و رفت سمت سرویس و روبه رویه اینه وایساد .... مدت طولانی به خودش خیره شد دستشو گذاشت رویه اشک هایه خشک شدش وهمونجوری نگهش داشت حالت مستی به خودش گرفت و خمدید بعدم محکم مشت زد به اینه و هزار تیکش کرد جیغ بلندی کشید نفس نفس میزد چهری جونگ کوک همش جلویه چشمش بود و خیلیی اعصابش رو خورد میکرد نمیتونست صورتشو فراموش کنه با صدایه لرزونش و همچنین با نفرت گفت
؛؛ ازت متنفرم ..
بعد از اینکه صورتشو اب زد و دستشو با باند بست از سرویس اومد بیرون و رفت تو اتاق خودش .... (فردا)
یهو یکی خیلی وحشیانه به در کوبید یونا که بغل پنجره خوابش برده بود وحشت زده بیدار شد و به در نگاه کردو رفت درو باز کرد و با اخم به کسی که پشت در بود نگاه کرد ... همون مزاحم همیشگی .. جودی !
؛؛ کسی مرده؟
جودی " چیی؟ نه
؛؛ پس چرا اینجوری در میزنی؟
جودی " اونیی کار مهمی باهات دارم
؛؛ جودی .. الان وقتش نیست ... من اصلا نمیتونم کاری انجام بدم
جودی" یااا اونییی من فقط تورو اینجا دارم که باهاش حرف بزنم
؛؛ جودی لطفا
جودی " نه نمیشه کارم خیلی مهمه
نزاشت یونا حرفشو بزنه وارد اتاقش شد رو تخت نشست و به یونا زل زد ... یونا اصلا دل و دماغ نداشت اما خوب مجبور شد بهش گوش بده دست به سینه جلویه جودی وایساد
؛؛ خوب .. چیشده؟
جودی " این به تو مربوط میشه برا همینه که اینقدر مهمه
یونا اولین بار حس کرد جودی واقعا واسه کار مهمی اومده پیششو مثل همیشه نمیخواست چرتو پرت بگه چشماشو ریز کرد و با سر بهش فهموند که ادامه بده
جودی " من اتفاقی وقتی از بغل اتاق پدرم رد میشدم شنیدم که درباره تو و یه مرد دیگه حرف میزد .... ببین نمیدونم جریان چیه ولی بابام میگفت همش یه نقشه بود و میخواد با یکی که اسمش .. اها جونگ کوک بود کاری کنه انگاری میخواد بکشتش و گفت که میخواد کاری کنه که به دست تو کشته بشه ... منم چون فهمیدم قراره یکی بمیره ترسیدم اومدم به تو گفتم اونی
یونا تو شک حرفایه جودی بود ...
فصل دوم
............................
و اون جیهوپ بود که خوشبختانه تونسته بود کاری کنه
جیهوپ" خبر خوبی دارم .... فهمیدم یونا کجاست
جونگ کوک سریع پیش جیهوپ رفت و منتظر ادامه حرفش موند
جیهوپ " تونستم تو این فرصت ردشونو بزنم
_ خوببب بقیششش
جیهوپ" تقریبا فاصلش با سئول قشنگ سه چهار ساعت فاصله داره .... یه جایه پرته شهره به نظرم یکم کارمون سخته البته اگه میخوای کاری انجام بدی
_ به بقیه خبر بده باید اماده باشیم هرچه سریعتر یونا رو از دست اون عوضی خلاص کنیم ...
(میریم پیش یونا)
رسیدن به عمارت از ماشین پیاده شد و از رئیس اجازه گرفت تا بر سالن واسه تمرین اما خیلی خوب میدونیم که یونا این وقت شب تمرین نمیکنه !
رفت تو سالن اونجا جوری بود که هیج صدایی بیرون نمیرفت پس راحت بود دستکش هاشو دستش کرد و شروع کرد مشت زدن به کیسه بکس تمام عصبانیتشو سر اون کیسه خالی کرد ... ذهن درگیرشو چطور اروم میکرد؟ تمام حرفا هایه ازار دهنده مکس رو مغزش رژه میرفتن قراره دوباره جونگ کوک رو ببینه؟ چرا بعد این همه وقت یهو سر راهش سبز شد؟ چرا؟ ولی یهو جیغ خیلی بلندی زد و پشت سر هم یه کلمه رو تکرار کرد
؛؛ چرااا چرا چراااا چرا اینکارو میکنیی
برایه دومین بار امشب گریه میکرد اما ایندفعه بلند اخرین مشت رو که زد افتاد رو زمین و با تمام وجودش گریه میکرد الان به معنایه واقعی دلش میخواست بمیره خسته شده بود همه چی واسش غیرقابل تحمل بود چیزی رو قفسه سینش سنگینی میکرد نمیتونست نفس بکشه ... یهو گریش بند اومد مات و مهبوت به سقف زل زده بود از رو زمین بلند شد و به دور و بر نگاه کرد براش عجیب بود یهو مودش تغییر کرد اخم کرد و رفت سمت سرویس و روبه رویه اینه وایساد .... مدت طولانی به خودش خیره شد دستشو گذاشت رویه اشک هایه خشک شدش وهمونجوری نگهش داشت حالت مستی به خودش گرفت و خمدید بعدم محکم مشت زد به اینه و هزار تیکش کرد جیغ بلندی کشید نفس نفس میزد چهری جونگ کوک همش جلویه چشمش بود و خیلیی اعصابش رو خورد میکرد نمیتونست صورتشو فراموش کنه با صدایه لرزونش و همچنین با نفرت گفت
؛؛ ازت متنفرم ..
بعد از اینکه صورتشو اب زد و دستشو با باند بست از سرویس اومد بیرون و رفت تو اتاق خودش .... (فردا)
یهو یکی خیلی وحشیانه به در کوبید یونا که بغل پنجره خوابش برده بود وحشت زده بیدار شد و به در نگاه کردو رفت درو باز کرد و با اخم به کسی که پشت در بود نگاه کرد ... همون مزاحم همیشگی .. جودی !
؛؛ کسی مرده؟
جودی " چیی؟ نه
؛؛ پس چرا اینجوری در میزنی؟
جودی " اونیی کار مهمی باهات دارم
؛؛ جودی .. الان وقتش نیست ... من اصلا نمیتونم کاری انجام بدم
جودی" یااا اونییی من فقط تورو اینجا دارم که باهاش حرف بزنم
؛؛ جودی لطفا
جودی " نه نمیشه کارم خیلی مهمه
نزاشت یونا حرفشو بزنه وارد اتاقش شد رو تخت نشست و به یونا زل زد ... یونا اصلا دل و دماغ نداشت اما خوب مجبور شد بهش گوش بده دست به سینه جلویه جودی وایساد
؛؛ خوب .. چیشده؟
جودی " این به تو مربوط میشه برا همینه که اینقدر مهمه
یونا اولین بار حس کرد جودی واقعا واسه کار مهمی اومده پیششو مثل همیشه نمیخواست چرتو پرت بگه چشماشو ریز کرد و با سر بهش فهموند که ادامه بده
جودی " من اتفاقی وقتی از بغل اتاق پدرم رد میشدم شنیدم که درباره تو و یه مرد دیگه حرف میزد .... ببین نمیدونم جریان چیه ولی بابام میگفت همش یه نقشه بود و میخواد با یکی که اسمش .. اها جونگ کوک بود کاری کنه انگاری میخواد بکشتش و گفت که میخواد کاری کنه که به دست تو کشته بشه ... منم چون فهمیدم قراره یکی بمیره ترسیدم اومدم به تو گفتم اونی
یونا تو شک حرفایه جودی بود ...
۵.۶k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.