فیک:"لوسیفر"۱۳
جیمین: کسی که نمیدونه تو آدم نیستی... چطور بالاتو بستن؟
ا.ت: به یه...صندلی بسته شده بودم...به بالهام خیلی فشار اومد..آخ...
جیمین ا.ت رو تو بغلش گرفت و به بالهای خونیش نگاه کرد
یهو به خودش اومد و تو سرش زد:
پاک یادم رفته بود که منم یه فرشتم!
جیمین دستشو روی بال های ا.ت کشید و با حرکت دستاش زخمای ا.ت هم محو میشد
اما فشاری که به ا.ت اومده بود بیشتر ازین حرفا بود
با از بین رفتن زخماش نفس عمیقی کشید و از خال رفت و دوباره بالهاش محو شد
جیمین ا.ت رو بلند کرد و تو اتاق برد
کله راهرو خونی شده بود
بالهای ا.ت تغریبا از خودش بزرگ تر بود
تغریبا دوبرار خودش
با خونی که زمین رو نقاشی کرده بود میشد کله اتاقو شست !
جیمین ا.ت رو تخت گذاشت و خودش کنارش نشست:
چرا انقدر ازم دور شدی آخه...
جیمین در حالی که داشت آروم اشک میریخت دست ا.ت رو گرفت و سرشو روش گذاشت:
چی به سرت اومده...عمرا خدا منو ببخشه...ببین چه بلایی سر فرشتهی محبوبش آوردن...
.
.
.
جونگ کوک همینجوری راه میرفت و هرچی جلو دستش بود میشکست و داد و هوار میکرد:
لعنتی لعنتی لعنتی ! یعنی چی که من نمیتونم ذهنشو بخونم ! چه بلایی سر قدرتم اومده؟؟؟
جونگ کوک یکی از محافظاشو گرفت و به دیوار چسبوندش
چشماش دوباره قرمز شد و شروع کرد به سوال کردن: خب...
رازتو
برام
بازگو کن !
مرد بینوا مثل همه جوری که انگار هیپنوتیزم شده شروع به خرف زدن کرد:
من با پسر عموم خوابیدم...قراره باهاش ازدواج کنم!
جونگ کوک اونو به یه گوشه ای هل داد و رهاش کرد:
مردک عوضی...اینم شد راز؟
جونگ کوک که از قدرتش مطمئن شد فکرش به سمت چیزای دیگه رفت:
من مطمئنم که این روی همهی انسانا کار میکنه... پس اون دختره...انسان نیست..!
.
.
.
계속
ا.ت: به یه...صندلی بسته شده بودم...به بالهام خیلی فشار اومد..آخ...
جیمین ا.ت رو تو بغلش گرفت و به بالهای خونیش نگاه کرد
یهو به خودش اومد و تو سرش زد:
پاک یادم رفته بود که منم یه فرشتم!
جیمین دستشو روی بال های ا.ت کشید و با حرکت دستاش زخمای ا.ت هم محو میشد
اما فشاری که به ا.ت اومده بود بیشتر ازین حرفا بود
با از بین رفتن زخماش نفس عمیقی کشید و از خال رفت و دوباره بالهاش محو شد
جیمین ا.ت رو بلند کرد و تو اتاق برد
کله راهرو خونی شده بود
بالهای ا.ت تغریبا از خودش بزرگ تر بود
تغریبا دوبرار خودش
با خونی که زمین رو نقاشی کرده بود میشد کله اتاقو شست !
جیمین ا.ت رو تخت گذاشت و خودش کنارش نشست:
چرا انقدر ازم دور شدی آخه...
جیمین در حالی که داشت آروم اشک میریخت دست ا.ت رو گرفت و سرشو روش گذاشت:
چی به سرت اومده...عمرا خدا منو ببخشه...ببین چه بلایی سر فرشتهی محبوبش آوردن...
.
.
.
جونگ کوک همینجوری راه میرفت و هرچی جلو دستش بود میشکست و داد و هوار میکرد:
لعنتی لعنتی لعنتی ! یعنی چی که من نمیتونم ذهنشو بخونم ! چه بلایی سر قدرتم اومده؟؟؟
جونگ کوک یکی از محافظاشو گرفت و به دیوار چسبوندش
چشماش دوباره قرمز شد و شروع کرد به سوال کردن: خب...
رازتو
برام
بازگو کن !
مرد بینوا مثل همه جوری که انگار هیپنوتیزم شده شروع به خرف زدن کرد:
من با پسر عموم خوابیدم...قراره باهاش ازدواج کنم!
جونگ کوک اونو به یه گوشه ای هل داد و رهاش کرد:
مردک عوضی...اینم شد راز؟
جونگ کوک که از قدرتش مطمئن شد فکرش به سمت چیزای دیگه رفت:
من مطمئنم که این روی همهی انسانا کار میکنه... پس اون دختره...انسان نیست..!
.
.
.
계속
۴۷.۸k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.