خان زاده پارت112
#خان_زاده #پارت112
نگاه بدی بهش انداختم که دستاشو با حالت تسلیم بالا برد و گفت
_من حال همه ی کارمندامو می پرسم.
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم و با تحکم گفت
_با اجازه من برم.
در اتاق و باز کردم و در حالی که نگاه خشمگینم به اهورا بود خواستم از اتاق بیرون برم که محکم خوردم به یه نفر که صدای دادش در اومد
_پامو شکوندی.
سریع عقب رفتم و گفتم
_ببخشید ندیدمتون.
در حالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت
_مشکلی نیست...
اهورا با اخم گفت
_خودت تو شرکت من چشم تو باز کن سامان...
پسره که فهمیدم اسمش سامانه با لبخند پهنی گفت
_میخوام با چشم بسته راه بره بخورم به این و اون. علی الحساب کارت گیره منه آقای رئیس حرف بزنی خواهرمو میگیرم ازت.
پس ایشون برادر هلیا بود.موندن و جایز ندونستم و با یه ببخشید از اتاق بیرون رفتم و پشت میزم نشستم.
چون کاری نداشتم لای کتابمو باز کردم و مشغول خوندن شدم. از طرفی کار و درس برام بد نشده بود. حداقل اینکه سرم انقدر گرم بود که وقت غصه خوردن رو نداشتم.
انگار از شرایط جدیدم بدم نیومده بود. روی پای خودم ایستاده بودم...بدون هیچ کتک و جنگ و دعوایی...
غرق کتاب بودم که حس کردم کسی صندلی رو کنارم گذاشت و نشست.
سرم و برگردوندم و با دیدن برادر هلیا فقط نگاهش کردم که گفت
_پس منشی بودی! درس میخونی؟سال چندمی؟
_هنوز دانشگاه نرفتم.
متعجب گفت
_واقعا؟هم مدرسه میری هم کار میکنی؟
سر تکون دادم که گفت
_ایول داری با این تلاشت توی سن سی سالگی یه زن موفق میشی.
لبخند محوی زدم و گفتم
_فکر نکنم ولی امیدوارم.
_رشتت چیه؟
با اینکه داشت فضولی میکرد اما حس بدی بهش نداشتم و جواب دادم
_تجربی.
با شیطنت گفت
_پس خانوم دکتر آینده صدات کنیم؟
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و گفتم
_هنوز زیاد مونده.ولی آره.
صندلی شو جلو کشید و گفت
_می دونی من دکترم؟
متعجب گفتم
_واقعا؟
خندید
_چیه نمیاد بهم؟
خجالت زده گفتم
_نه راستش زیادی جوون هستید.
_اما دکترم!عاشق این شغل بودم، تلاش کردم...زودتر بهش رسیدم. اگه ته دل بخوای بهش میرسی.
خیلی خوشم اومد از حرفش و گفتم
_فضولی نباشه تخصص تون چیه؟
_دندون پزشکی.
هیجان زده گفتم
_واقعا؟اتفاقا منم همیشه رویای همین تخصص و داشتم. از بچگی خودمو توی همون حال تجربه کردم.
دستش و روی میز گذاشت و با اطمینان گفت
_من مطمئنم که بهش میرسی...
تشکری کردم که گفت
_میتونم یه سوال بپرسم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
نگاه بدی بهش انداختم که دستاشو با حالت تسلیم بالا برد و گفت
_من حال همه ی کارمندامو می پرسم.
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم و با تحکم گفت
_با اجازه من برم.
در اتاق و باز کردم و در حالی که نگاه خشمگینم به اهورا بود خواستم از اتاق بیرون برم که محکم خوردم به یه نفر که صدای دادش در اومد
_پامو شکوندی.
سریع عقب رفتم و گفتم
_ببخشید ندیدمتون.
در حالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت
_مشکلی نیست...
اهورا با اخم گفت
_خودت تو شرکت من چشم تو باز کن سامان...
پسره که فهمیدم اسمش سامانه با لبخند پهنی گفت
_میخوام با چشم بسته راه بره بخورم به این و اون. علی الحساب کارت گیره منه آقای رئیس حرف بزنی خواهرمو میگیرم ازت.
پس ایشون برادر هلیا بود.موندن و جایز ندونستم و با یه ببخشید از اتاق بیرون رفتم و پشت میزم نشستم.
چون کاری نداشتم لای کتابمو باز کردم و مشغول خوندن شدم. از طرفی کار و درس برام بد نشده بود. حداقل اینکه سرم انقدر گرم بود که وقت غصه خوردن رو نداشتم.
انگار از شرایط جدیدم بدم نیومده بود. روی پای خودم ایستاده بودم...بدون هیچ کتک و جنگ و دعوایی...
غرق کتاب بودم که حس کردم کسی صندلی رو کنارم گذاشت و نشست.
سرم و برگردوندم و با دیدن برادر هلیا فقط نگاهش کردم که گفت
_پس منشی بودی! درس میخونی؟سال چندمی؟
_هنوز دانشگاه نرفتم.
متعجب گفت
_واقعا؟هم مدرسه میری هم کار میکنی؟
سر تکون دادم که گفت
_ایول داری با این تلاشت توی سن سی سالگی یه زن موفق میشی.
لبخند محوی زدم و گفتم
_فکر نکنم ولی امیدوارم.
_رشتت چیه؟
با اینکه داشت فضولی میکرد اما حس بدی بهش نداشتم و جواب دادم
_تجربی.
با شیطنت گفت
_پس خانوم دکتر آینده صدات کنیم؟
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و گفتم
_هنوز زیاد مونده.ولی آره.
صندلی شو جلو کشید و گفت
_می دونی من دکترم؟
متعجب گفتم
_واقعا؟
خندید
_چیه نمیاد بهم؟
خجالت زده گفتم
_نه راستش زیادی جوون هستید.
_اما دکترم!عاشق این شغل بودم، تلاش کردم...زودتر بهش رسیدم. اگه ته دل بخوای بهش میرسی.
خیلی خوشم اومد از حرفش و گفتم
_فضولی نباشه تخصص تون چیه؟
_دندون پزشکی.
هیجان زده گفتم
_واقعا؟اتفاقا منم همیشه رویای همین تخصص و داشتم. از بچگی خودمو توی همون حال تجربه کردم.
دستش و روی میز گذاشت و با اطمینان گفت
_من مطمئنم که بهش میرسی...
تشکری کردم که گفت
_میتونم یه سوال بپرسم؟
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱.۴k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.