شراب گیلاس p28
شراب_گیلاس p28
دیگه از تموم شدن و از دست دادن جونگکوک نمیترسید ...جونگکوک درباره آینده ای صحبت کرده بود که قرار بود بیاد ..از اون گذشته ...قلب جونگکوک تو سینه ش میزد ...و با هر بار زدنش.... اماندا لبخند زیبایی میزد و با هر نفسش
سینه مردونش بالا و پایین میرفت ....سر اماندا هم رو سینه ش حرکت میکرد ....هارمونی قشنگی بود ....تپش قلبش ...صدای نفسش ....و
حرکت بالا پایین رفتن قفسه سینه ش....
برای اماندا این زیباترین هارمونی دنیا بود...
آروم از جاش بلند شد تا جونگکوکو بیدار نکنه ...لبش رو به پیشونی جونگکوک
نزدیک کرد ...ولی نبوسید ...سرش رو پایین تر آورد و فقط لبش رو برای لحظه ای به لب جونگکوک کشید . ..نمیدونست چرا نمیدونست با چه جرئتی اینکار رو کرد ....ولی تنها چیزی که اون لحظه تو ذهنش بود و گذشت ..همین بود..
خودش رو عقب کشید دستاشو رو لبش گذاشت
"چیکار کردم"!
از اتاق بیرون رفت و صورتش رو شست ...نگاهش به آینه ...و فقط به لب هاش بود ....حس میکرد دارن آتیش
میگیرن ....لب های جونگکوک انقدر گرم بودن یا لب های خودش در حال سوختن؟!
یک ساعتی بود که کنار تخت نشسته بود و دست به لبش میکشید...عجیب بود ...انگار تمام لذت های دنیا رو داشت ...و این تمام لذت ها فقط لب های جونگکوکی بودند که برای لحظه ای حس شده بودن...با ناله جونگکوک کنار تخت ایستاد....
"جونگکوک...چی شد"
جونگکوک فقط نالید ...صورت زیباش تو خواب غرق دونه های عرق بود....انگار فقط اماندا تب نداشت...سعی کرد بیدارش کنه تا کابوسی که میدید تموم بشه ....در واقع تنها ایده ای که داشت این بود که جونگکوک خواب بد میبینه...
ولی وقتی فهمید اشتباه کرده که جونگکوک رو با چشمای خونی و رگ های برجسته رو تمام صورت و دستهاش دید..رنگ سفید کرد ...ولی از جاش تکون نخورد ...پاهاش یاریش نمیکردن که قدمی برداره....این جونگکوکش بود....؟ یا اشتباه میدید.....؟ جونگکوک داد بلندی کشید و ناخن هاش از پوست دستش بیرون اومدن
دندون های نیشش لثه پاره کردندو بیرون دویدند نفس نفس میزدو عرق میریخت...
حرف نمیزد ...ولی داشت عذاب میکشید ملافه تخت رو تو دستش مشت کرد و داد کشید...
اماندا با داد جونگکوک به خودش برگشت
ولی هیچکاری ازش برنمی اومد ...فقط بغض کرد ...و به جونگکوکی که صورتشو از درد جمع کرده بود و داد میکشید و به خودش میپیچید نگاه کرد.... جونگکوک صورت پاک اماندا رو میدید اون چشم های ترسیده و اون دست
های لرزون رو میدید....و حتی نمیتونست لب باز کنه تا بهش بگه بیرون بره ....تا چهره زشت و
شیطانی جونگکوک رو بیشتر از این نبینه ....کشش وحشتناکی به اماندا داشت...
حالا که نمیتونست حرف بزنه با سختی خودشو از تخت پایین پرت کرد ...دستش به گلدون گرفت و رو زمین افتاد...صدای شکستن گلدون با صدای شکستن بغض اماندا یکی شد ....اشکهاش حالا رو صورتش راه گرفته بودن...و رو چشمهاش رفتن جونگکوک رو تار تماشا میکرد جونگکوک بدنشو رو زمین کشید و از در خارج شد...
اماندا هنوز هم همونجا بود ..با رفتن جونگکوک رو تخت رها شد و دل سیری گریه کرد ...دیگه صدای داد و فریاد جونگکوک رو نمیشنید...
از طرف دیگه تخت پایین رفت و سریع خودش رو به پذیرایی رسوند....جونگکوک رو نمیدید ....نالید "جونگکوک؟!"
باز هم....
"جونگکوکی...؟!"
صدای آروم جونگکوکی رو شنید ....خیلی آروم
"اینجا"
صدای جونگکوکش از پشت مبل می اومد.. اماندا به فاصله کوچیک بین مبل و دیوار نگاه کرد ....لبخند تلخی زد ...جونگکوکه همیشه ولی بی حال وجون ....صورتش مثل همیشه بود همون لب ها همون گونه ها همون دندون ها....سرش رو به دیوار تکیه داده
بود ....چشمهاش رو بسته بود اماندا سمتش
رفت ولی با جمله ش متوقف شد....
برو...نمیتونم کنترلش کنم..برو
بی توجه به حرف جونگکوک بغلش کرد محکم طوری که حسش کنه اهمیتش برای اماندا رو....
دیگه از تموم شدن و از دست دادن جونگکوک نمیترسید ...جونگکوک درباره آینده ای صحبت کرده بود که قرار بود بیاد ..از اون گذشته ...قلب جونگکوک تو سینه ش میزد ...و با هر بار زدنش.... اماندا لبخند زیبایی میزد و با هر نفسش
سینه مردونش بالا و پایین میرفت ....سر اماندا هم رو سینه ش حرکت میکرد ....هارمونی قشنگی بود ....تپش قلبش ...صدای نفسش ....و
حرکت بالا پایین رفتن قفسه سینه ش....
برای اماندا این زیباترین هارمونی دنیا بود...
آروم از جاش بلند شد تا جونگکوکو بیدار نکنه ...لبش رو به پیشونی جونگکوک
نزدیک کرد ...ولی نبوسید ...سرش رو پایین تر آورد و فقط لبش رو برای لحظه ای به لب جونگکوک کشید . ..نمیدونست چرا نمیدونست با چه جرئتی اینکار رو کرد ....ولی تنها چیزی که اون لحظه تو ذهنش بود و گذشت ..همین بود..
خودش رو عقب کشید دستاشو رو لبش گذاشت
"چیکار کردم"!
از اتاق بیرون رفت و صورتش رو شست ...نگاهش به آینه ...و فقط به لب هاش بود ....حس میکرد دارن آتیش
میگیرن ....لب های جونگکوک انقدر گرم بودن یا لب های خودش در حال سوختن؟!
یک ساعتی بود که کنار تخت نشسته بود و دست به لبش میکشید...عجیب بود ...انگار تمام لذت های دنیا رو داشت ...و این تمام لذت ها فقط لب های جونگکوکی بودند که برای لحظه ای حس شده بودن...با ناله جونگکوک کنار تخت ایستاد....
"جونگکوک...چی شد"
جونگکوک فقط نالید ...صورت زیباش تو خواب غرق دونه های عرق بود....انگار فقط اماندا تب نداشت...سعی کرد بیدارش کنه تا کابوسی که میدید تموم بشه ....در واقع تنها ایده ای که داشت این بود که جونگکوک خواب بد میبینه...
ولی وقتی فهمید اشتباه کرده که جونگکوک رو با چشمای خونی و رگ های برجسته رو تمام صورت و دستهاش دید..رنگ سفید کرد ...ولی از جاش تکون نخورد ...پاهاش یاریش نمیکردن که قدمی برداره....این جونگکوکش بود....؟ یا اشتباه میدید.....؟ جونگکوک داد بلندی کشید و ناخن هاش از پوست دستش بیرون اومدن
دندون های نیشش لثه پاره کردندو بیرون دویدند نفس نفس میزدو عرق میریخت...
حرف نمیزد ...ولی داشت عذاب میکشید ملافه تخت رو تو دستش مشت کرد و داد کشید...
اماندا با داد جونگکوک به خودش برگشت
ولی هیچکاری ازش برنمی اومد ...فقط بغض کرد ...و به جونگکوکی که صورتشو از درد جمع کرده بود و داد میکشید و به خودش میپیچید نگاه کرد.... جونگکوک صورت پاک اماندا رو میدید اون چشم های ترسیده و اون دست
های لرزون رو میدید....و حتی نمیتونست لب باز کنه تا بهش بگه بیرون بره ....تا چهره زشت و
شیطانی جونگکوک رو بیشتر از این نبینه ....کشش وحشتناکی به اماندا داشت...
حالا که نمیتونست حرف بزنه با سختی خودشو از تخت پایین پرت کرد ...دستش به گلدون گرفت و رو زمین افتاد...صدای شکستن گلدون با صدای شکستن بغض اماندا یکی شد ....اشکهاش حالا رو صورتش راه گرفته بودن...و رو چشمهاش رفتن جونگکوک رو تار تماشا میکرد جونگکوک بدنشو رو زمین کشید و از در خارج شد...
اماندا هنوز هم همونجا بود ..با رفتن جونگکوک رو تخت رها شد و دل سیری گریه کرد ...دیگه صدای داد و فریاد جونگکوک رو نمیشنید...
از طرف دیگه تخت پایین رفت و سریع خودش رو به پذیرایی رسوند....جونگکوک رو نمیدید ....نالید "جونگکوک؟!"
باز هم....
"جونگکوکی...؟!"
صدای آروم جونگکوکی رو شنید ....خیلی آروم
"اینجا"
صدای جونگکوکش از پشت مبل می اومد.. اماندا به فاصله کوچیک بین مبل و دیوار نگاه کرد ....لبخند تلخی زد ...جونگکوکه همیشه ولی بی حال وجون ....صورتش مثل همیشه بود همون لب ها همون گونه ها همون دندون ها....سرش رو به دیوار تکیه داده
بود ....چشمهاش رو بسته بود اماندا سمتش
رفت ولی با جمله ش متوقف شد....
برو...نمیتونم کنترلش کنم..برو
بی توجه به حرف جونگکوک بغلش کرد محکم طوری که حسش کنه اهمیتش برای اماندا رو....
۱۴.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.