بازمانده

بازمانده
ادامه پارت ۸

با دیدن پرتو های خورشید که کم‌‌کم محو میشد رو به یونا کردم و گفتم:برنگشتن؟
یونا:تا الان نه...
سر مین‌جی رو از خودم جدا کردم و گفتم:تو اینجا باش من تا بیرون میرم.
با سر حرفم رو تایید کرد، از کف زمین بلند شدم و چادر رو ترک کردم، حیات پناهگاه شلوغ‌ بود و سرباز‌ها سردرگم چهار‌طرف میرفتن، بازوی سرباز که از جلوم رد میشد رو گرفتم و گفتم:چیزی شده؟
سرباز:تعدای زیادی از زامبی‌ها پشت در پناهگاه‌ان و هرلحظه ممکنه بیان داخل.
حرفش تموم شده بازوش رو از دستم رها کرد و به راهش ادامه داد، وارد چادر شدم و با صدای بلند گفتم:برای دفاع از خودتون یچیزی بردارین.
همه به پچ‌پچ افتادن و اهمیتی به حرفم ندادن، بلندتر گفتم:اگه نمیخواین خورده بشین باید بلند شین و از خود دفاع کنین.
خم شدم سمت یونا و گفتم:از خودتون محافظت کنین..
و بعد سریع از چادر بیرون شدم، میله آهنی کنار چادر رو برداشتم و سمت سربازا که نزدیک در پناهگاه بودند رفتم، کنارشون ایستادم که یکی‌شون برگشت پوزخند زد و گفت:تو دیگه اینجا چه گ.وهی میخوری.
زبونم رو تو لپم فرو کردم و متقابل پوزخند زدم:فک کردی از جم شمام! ایی، فقط اومدم خوردن شمارو نگاه کنم...
سرم رو تکون دادم و با تمسخر گفتم:احترام حالیت نمیشه، فک نمی‌کردم سرباز ‌کشورم در این حد بی‌احترام و مسخره باشه.
میخواست چیزی در جواب بگه ولی لباسش توسط فرد کنارش کشیده شد و به جلو هُل داده شد، و بعد صدا ناله‌‌ش تو گوشا پیچید، میله رو بالا آوردم و به سمت زامبی‌ که سمتم میومد حمله‌وار شدم، و میله رو با فشار وسط پیشونیش فرو کردم و بعد یه ضربت بیرون آوردمش با افتادن جسدش جلو پام، عقب رفتم، و به سرباز دختری که کنارم بود و سعی داشت تا خودش رو از دو زامبی‌ که بهش حمله کرده بود نجات بده کمک شدم، با میله زامبی رو هُل دادم و بعد ازاینکه سمتم اومد میله رو وسط پیشونیش فرو کردم، استفاده از اسلحه ممنوع بود چون‌ صدا باعث میشد تا به جمع‌شون اضافه بشه، ولی شانس آورده بودیم تعداد‌شون در حدی بود که بیتونیم از پسش بربیایم.
ساعتی طول کشید تا پناهگاه پاک‌سازی بشه، در پناهگاه که با آهن فسرده و کهنه‌ی درست شده بود به زامبی‌ها شانش حمله رو داده بود، برای اینکه ساختن یه در دیگه زمان می‌بُرد، اتوبوس و ماشین‌ها که تو پناهگاه بود رو جلو در پارک کردن تا از اومدن زامبی‌ها به داخل جلوگیری کنن...
پرتو های خورشید که به دیوار پناهگاه میزد خبر میداد که صبح شده، مردم پناهگاه تو وحشت به‌سر می‌بُردن، و این وحشت نذاشته بود تا صبح رو بخوابن...
با آب که گیر آورده بودم، دست و صورتم رو شستم، و دست خیسم رو روی موهام کشیدم..

غلط املایی بود معذرت 💖
دیدگاه ها (۴)

بازمانده ادامه پارت ۸لباسم خونی بود، و بوی خونی که به مشامم ...

بازمانده ادامه پارت ۸ به دست آوردن کوک آسون نبود و نمی‌خواست...

بازمانده ادامه پارت ۸و منتظر سخن فرد بعدی می‌نشستند.. نوبت ب...

بازمانده پارت ۸جونگ‌کوک ویو با آخرین شلیک که انجام دادم پشت ...

فرار من

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط