بازمانده

بازمانده
پارت ۸

جونگ‌کوک ویو
با آخرین شلیک که انجام دادم پشت دیوار پناه گرفتم و منتظر ورود بقیه موندم.
لحظه‌ی طول کشید تا همه وارد پاساژ که به بزرگی غیر قابل وصف بود شدند ، اگه در زمان حیات انسان‌ها اینجا میومدین باید میلیونر بودین ولی الان خدا این شانس رو داده تا رایگان استفاده‌ش کنن..
مغازه پوشاک بود، با قدم‌های بزرگ و آهسته قفسه‌هارو پشت‌سر گذروندم و بنظر هرکدوم زیباتر بود برای یوری برمی‌داشتم، میخواستم هودی که رنگ مشکی داشت و لوگوی روش که متنِ بود رو بردارم که دستی رو شونه‌ام گذاشته شد، سرم رو عقب برگردوندم و به فرد که سعی کرد تا از برداشتن هودی جلوگیری کنم نگاه کردم کیم بود با لبخند که کم‌و‌بیش برام رو‌مخ شده بود نگام کرد و بعد چندباری دستش رو روی شونه‌ام بالا پایین کرد و گفت:فک نمیکنی اگه زیاد برداری جایی برای آذوقه نمی‌مونه!
متقابل لبخند زدم و گفتم:آره آره باشه دیگه برنمی‌دارم، بنظر منم کافیه.
سرش رو تکون داد و به سمت دیگه مغازه رفت، هودی رو سریع تو کوله گذاشتم و دنبال فرمانده رفتم، داشت دنبال چیزی می‌گشت به لباس‌های که تو تن مانکن ها بود خیره بود و انگار فکر میکرد کدوم یکی رو برداره، چندقدم دورتر ازش ایستادم و انگشت اشاره‌ام رو سمت مانکنِ گرفتم و گفتم:اون یکی بنظرم از همه بهتره.
با شنیدن صدام برگشت و رد انگشتم رو گرفت و سمت مانکن نگاه کرد و گفت:آره از همه بهتره منم به همین فکر بودم..
جونگ‌کوک:گستاخی نباشه ولی واسه کیه؟
لباس رو از تن مانکن درآورد و تو کوله پشتش گذاشت و سمتم چرخوند و گفت:یکی، که فکر می‌کنم این لباس خیلی بهش میاد.
جونگ‌کوک:واو به منم آشناش می‌کنی!
از کنارم گذشت و چیزی نگفت...منم اصرار نکردم و دنبالش از مغازه بیرون شدم، بقیه افراد هم با اتمام کارشون، وسط پاساژ جمع شدن، پاساژ خالی و ساکت بود و اینو مدیون‌ زحمات خودشون بودند، هرکدوم با خوشحالی بند کوله و ساک های که به‌دست داشتن رو می‌فشردند، و با لبخند به هم دیگه نگاه میکردند، فرمانده قدمی جلو گذاشت و وسط بقیه قرار گرفت، نگاه زودگذری به اطرافش انداخت و بعد لب زد:فک کنم باید شب رو اینجا بمونیم، اونم تو سکوت کامل، بیرون رفتن از اینجا یعنی دعوت‌نامه مُردن‌مون رو امضا کردیم.
همه با سر موافقت کردن چون می‌دونستن منظور فرمانده چیه.
گشتی تو رستوران که تو پاساژ بود زدند، و غذایی برای شام پیدا کردند دور هم با اطمینان خاطر از امن بودن جاشون جمع شده بودند و داستان‌های از زندگی‌شون رو برای هم میکردند و غذا های به‌دست اومده رو می‌خوردند، هرکدوم به نوبه خود از مشاغل که در حیات انسان‌ها انجام می‌دادن می‌گفتن.

غلط املایی بود معذرت 💖
بعدی روزها برگشتم🥰
حمایت نمیکنی🥲
دیدگاه ها (۵)

بازمانده ادامه پارت ۸و منتظر سخن فرد بعدی می‌نشستند.. نوبت ب...

بازمانده ادامه پارت ۸با دیدن پرتو های خورشید که کم‌‌کم محو م...

بازمانده ادامه پارت ۷لبخند ملایم روی لبش بود و زمانیکه روبرو...

بازمانده ادامه پارت ۷بلند شدم و کش و قوس به بدنم دادم و بعد ...

Forest Vampire 2 (. Bloody Return)خون آشام جنگل 2 (بازگشت خو...

WISH MEET YOUPART 17میها. جونگ کوک.. ( تعجبجونگ کوک. بله؟میه...

Forest Vampire 2 ( Bloody Return)خون آشام جنگل 2 (بازگشت خون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط