بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۸
و منتظر سخن فرد بعدی مینشستند..
نوبت به کوک بود، باطری سوجو که تو دست داشت رو سر کشید و پایین گذاشتش و بعد گفت:همهی زندگیم رو برای داشتن یکی صرف کردم که مطمئنم لایقش هست...
همه آهسته دست زدند و هياهوی ایجاد کردند کوک لبخند سر داد و باطری سوجوی بعدی رو برداشت و حین اینکه دربش رو باز میکرد دوباره گفت:راستش خدا فقط خواست اونو از میان همهی دنیا داشته باشم، سالهاست از وجودش تو زندگیم خوشحالم، و خوشحالم لیاقت اون رو داشتم.
فرمانده که منتظر تموم شدن حرفای کوک بود بعد از اتمام حرفایی کوک گفت:چندوقته باهمین؟
سرش رو سمت فرمانده برگردوند و در جواب گفت:از بچهگی، از زمانیکه دست راست و چپمون رو شناختیم.
فرمانده سر تکون داد و در جواب سکوت رو انتخاب کرد. ماه کامل رو میشد درست بالا سرشون دید همه روی زمین دراز کشیده بودند و کولهها و یا کتهایشون رو زیر سرشون گذاشته بود، و میان خواب و بیداری سر میکردند.
یوری ویو
موهاش رو آروم شونه زدم و بعد شروع کردم به بافتن موهاش، با تموم شدنش کش مو رو پایین موهاش بستم و گفتم:اینم تموم شد...
بوسهای روی سرش زدم و بعد سمت خودم برگردوندمش با دیدن چشمای که پُراشک شده بود و صورت خیسش لحظهی جا خوردم و طول کشید تا به خود بیام، با انگشت اشارهم رد اشکش رو از روی صورتش پاک کردم و بعد دستم رو قاب صورتش کردم و با نگرانی گفتم:چی شده، چرا داری گریه میکنی، دوسش نداری...باشه بازش میکنم...تو فقط گریه نکن.
سرش رو دوطرف تکون داد و با بغض گفت:مامانم.....
سرش رو به خود چسبوندم و دستام رو آروم روی سرش کشیدم درست مث بچهگی خودم بود، ولی موقعیت ما فرق میکرد منو ول کردن تا بهتر زندگی کنن ولی مامان مینجی برای زندگی دخترش خودش رو فدا کرد و این به معنی اینه که مینجی شانس اینو داشته تا بهترین مامان دنیا رو داشته باشه، حداقل حسرت یه بوسه و یه بغل هیچوقت تو دلش نمیمونه، نمیدونستم چی بگم تا بیتونم حالش رو خوب کنم، فقط سکوت کردم و منتظر آروم شدن خودش موندم...
با برگشتن یونا به چادر، ازش خواستم بیاد پیشم، کنارم نشست و به مینجی اشاره کرد بعد سرش رو پرسشی تکون داد آروم نزدیک گوشش گفتم:مامانش دلتنگ مامانشه.
با حلقه زدن اشک تو چشمای یونا جدی بهش زُل زدم آهسته گفتم:تو دیگه نه...
یونا:هیچ راهی نیست تا باهاشون تماس بگیرم هیچ خبری ازشون نیست نگرانشونم دلم واسشون تنگ شده میترسم که اتفاقی براشون افتاده باشه.
یوری:نگران نباش، شاید تونسته باشن یه جایی امن پیدا کنن شاید تو یکی از پناهگاه های دیگه باشه، ما چه میدونیم هوم!
چند دقیقه سکوت کردیم، با دیدن پرتو های خورشید که کمکم محو میشد..
غلط املایی بود معذرت 💖
حمایتا خیلی کم شدن🙁
ادامه پارت ۸
و منتظر سخن فرد بعدی مینشستند..
نوبت به کوک بود، باطری سوجو که تو دست داشت رو سر کشید و پایین گذاشتش و بعد گفت:همهی زندگیم رو برای داشتن یکی صرف کردم که مطمئنم لایقش هست...
همه آهسته دست زدند و هياهوی ایجاد کردند کوک لبخند سر داد و باطری سوجوی بعدی رو برداشت و حین اینکه دربش رو باز میکرد دوباره گفت:راستش خدا فقط خواست اونو از میان همهی دنیا داشته باشم، سالهاست از وجودش تو زندگیم خوشحالم، و خوشحالم لیاقت اون رو داشتم.
فرمانده که منتظر تموم شدن حرفای کوک بود بعد از اتمام حرفایی کوک گفت:چندوقته باهمین؟
سرش رو سمت فرمانده برگردوند و در جواب گفت:از بچهگی، از زمانیکه دست راست و چپمون رو شناختیم.
فرمانده سر تکون داد و در جواب سکوت رو انتخاب کرد. ماه کامل رو میشد درست بالا سرشون دید همه روی زمین دراز کشیده بودند و کولهها و یا کتهایشون رو زیر سرشون گذاشته بود، و میان خواب و بیداری سر میکردند.
یوری ویو
موهاش رو آروم شونه زدم و بعد شروع کردم به بافتن موهاش، با تموم شدنش کش مو رو پایین موهاش بستم و گفتم:اینم تموم شد...
بوسهای روی سرش زدم و بعد سمت خودم برگردوندمش با دیدن چشمای که پُراشک شده بود و صورت خیسش لحظهی جا خوردم و طول کشید تا به خود بیام، با انگشت اشارهم رد اشکش رو از روی صورتش پاک کردم و بعد دستم رو قاب صورتش کردم و با نگرانی گفتم:چی شده، چرا داری گریه میکنی، دوسش نداری...باشه بازش میکنم...تو فقط گریه نکن.
سرش رو دوطرف تکون داد و با بغض گفت:مامانم.....
سرش رو به خود چسبوندم و دستام رو آروم روی سرش کشیدم درست مث بچهگی خودم بود، ولی موقعیت ما فرق میکرد منو ول کردن تا بهتر زندگی کنن ولی مامان مینجی برای زندگی دخترش خودش رو فدا کرد و این به معنی اینه که مینجی شانس اینو داشته تا بهترین مامان دنیا رو داشته باشه، حداقل حسرت یه بوسه و یه بغل هیچوقت تو دلش نمیمونه، نمیدونستم چی بگم تا بیتونم حالش رو خوب کنم، فقط سکوت کردم و منتظر آروم شدن خودش موندم...
با برگشتن یونا به چادر، ازش خواستم بیاد پیشم، کنارم نشست و به مینجی اشاره کرد بعد سرش رو پرسشی تکون داد آروم نزدیک گوشش گفتم:مامانش دلتنگ مامانشه.
با حلقه زدن اشک تو چشمای یونا جدی بهش زُل زدم آهسته گفتم:تو دیگه نه...
یونا:هیچ راهی نیست تا باهاشون تماس بگیرم هیچ خبری ازشون نیست نگرانشونم دلم واسشون تنگ شده میترسم که اتفاقی براشون افتاده باشه.
یوری:نگران نباش، شاید تونسته باشن یه جایی امن پیدا کنن شاید تو یکی از پناهگاه های دیگه باشه، ما چه میدونیم هوم!
چند دقیقه سکوت کردیم، با دیدن پرتو های خورشید که کمکم محو میشد..
غلط املایی بود معذرت 💖
حمایتا خیلی کم شدن🙁
- ۶.۰k
- ۳۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط