اشکام نمیذاشتن ببینمش...
اشکام نمیذاشتن ببینمش...
_من دیگه میرم...
و از کنارش رد شدم...
+فقط یه لحظه صبر کن...
سرجام موندم...اومد جلوم وایساد
+یعنی میخوای بگی هرچی بهم میگفتی دروغ بود؟ حسی بهم نداشتی؟
_میدونی؟ حدودا یه سال گذشته اما هنوزم حرفایی که اونروز بهم زدی توسرم میچرخه...همون روزم بهم گفتی حسم دروغه...باورم نداشتی...
با دستاش سرشو گرفت...لباش میلرزید
داد زد:
+چراااا ازدواج کردی راااائللللل؟ توبگو...تو بگو الان من چیکار کنم هاااان؟
توجه همه بهمون جلب شد...
یونگ سوک زد زیر گریه...
_باید باهات حرف بزنم...
+حرفی نمونده..خوشبخت شی...وخواست بره که پالتوشو کشیدم...
_باید حرف بزنیم...
+بگو
_اینجا نمیشه...
+نمیخوام شوهرت باهمدیگه ببینتمون برات بد میشه...
_نمیخوام اینجا حرف بزنیم...
+دنبالم بیا
و راه افتاد...منم دنبالش راه افتادم و حدودا چند دقیقه بعد رسیدیم به یه کافه و رفتیم داخل...هیچکی نبود...نشستیم و منمیونگ سوک رو گذاشتم روی میز بشینه و با جعبه دستمال کاغذی سرگرمش کردم....
همش میرفت سمت ته...به زور نگهش داشته بودم...
+میشه زودتر حرفتوبگی؟نمیخوام برات دردسر درست کنم...
پوزخند زدم
_هنوزم مثل قبل عجولی...
مکث کردم
_نمیخواستم بهت بگم...یعنی میدونی...برام سخت بود که نکنه بهت بگم و باورم نکنی...اما الان که فکر میکنم...بهتره توعمبدونی
+چیو؟
_من وقتی از تو جدا شدم...
+خب چیشد؟
_بعدش فهمیدم که...
مکث کردم...
_حاملم...
شوکه شد...بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود
_حق داری اگه بخوای عصبی شی یا چیزی بگی...بلاخره من بچتوازت مخفی کردم...
اما انتظار دارم شرایطمو درککنی...واقعا نمیتونستمبگم...فکر کردم بهت نگم بهتره...
انگشتشو اروم به سمت یونگ سوک اشاره کرد...
+ب...بچه...منه؟
سرمو تکون دادم...
اروم اروم یونگ سوک رو کشید سمت خودش وبهش زل زد...
_همه میگن شبیه توعه...
بدون اینکه حتی پلک بزنه به یونگ سوک خیره شده بود...یهو دیدم لباش از بغض میلرزه...
با لبخند گفت:
+تو پسر منی؟
یونگ سوک براش خندید...
از جاش پاشد و یونگ سوکو بغل کرد و بالا نگهش داشت و بهش خیره شده بود
باخنده گفت:
+ توخود منی که...
یهو بغضش ترکید ونشست زمین...سرشوکرده بود تو گردن یونگ سوک ... محکم بغلش کرده بود
میخواست اشکاشو پنهون کنه...
+یعنی...میخواستی... بدون من ...بزرگ شی؟
رفتم سمتش و کنارش نشستم...قلبم به درد اومد...تا الان اینطوری ندیده بودمش...
اشکام اروم سرازیر شدن روگونه هام...
+ای کاش زودتر میفهمیدم...
گریه م شدیدتر شد...اروم دستمو دور شونه هاش حلقه کردم...
+بعدا که بخوای راجب پدرت حرف بزنی...خجالت میکشی...چون من پدر خوبینبودم برات
#صدای_تو
#p61
_من دیگه میرم...
و از کنارش رد شدم...
+فقط یه لحظه صبر کن...
سرجام موندم...اومد جلوم وایساد
+یعنی میخوای بگی هرچی بهم میگفتی دروغ بود؟ حسی بهم نداشتی؟
_میدونی؟ حدودا یه سال گذشته اما هنوزم حرفایی که اونروز بهم زدی توسرم میچرخه...همون روزم بهم گفتی حسم دروغه...باورم نداشتی...
با دستاش سرشو گرفت...لباش میلرزید
داد زد:
+چراااا ازدواج کردی راااائللللل؟ توبگو...تو بگو الان من چیکار کنم هاااان؟
توجه همه بهمون جلب شد...
یونگ سوک زد زیر گریه...
_باید باهات حرف بزنم...
+حرفی نمونده..خوشبخت شی...وخواست بره که پالتوشو کشیدم...
_باید حرف بزنیم...
+بگو
_اینجا نمیشه...
+نمیخوام شوهرت باهمدیگه ببینتمون برات بد میشه...
_نمیخوام اینجا حرف بزنیم...
+دنبالم بیا
و راه افتاد...منم دنبالش راه افتادم و حدودا چند دقیقه بعد رسیدیم به یه کافه و رفتیم داخل...هیچکی نبود...نشستیم و منمیونگ سوک رو گذاشتم روی میز بشینه و با جعبه دستمال کاغذی سرگرمش کردم....
همش میرفت سمت ته...به زور نگهش داشته بودم...
+میشه زودتر حرفتوبگی؟نمیخوام برات دردسر درست کنم...
پوزخند زدم
_هنوزم مثل قبل عجولی...
مکث کردم
_نمیخواستم بهت بگم...یعنی میدونی...برام سخت بود که نکنه بهت بگم و باورم نکنی...اما الان که فکر میکنم...بهتره توعمبدونی
+چیو؟
_من وقتی از تو جدا شدم...
+خب چیشد؟
_بعدش فهمیدم که...
مکث کردم...
_حاملم...
شوکه شد...بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود
_حق داری اگه بخوای عصبی شی یا چیزی بگی...بلاخره من بچتوازت مخفی کردم...
اما انتظار دارم شرایطمو درککنی...واقعا نمیتونستمبگم...فکر کردم بهت نگم بهتره...
انگشتشو اروم به سمت یونگ سوک اشاره کرد...
+ب...بچه...منه؟
سرمو تکون دادم...
اروم اروم یونگ سوک رو کشید سمت خودش وبهش زل زد...
_همه میگن شبیه توعه...
بدون اینکه حتی پلک بزنه به یونگ سوک خیره شده بود...یهو دیدم لباش از بغض میلرزه...
با لبخند گفت:
+تو پسر منی؟
یونگ سوک براش خندید...
از جاش پاشد و یونگ سوکو بغل کرد و بالا نگهش داشت و بهش خیره شده بود
باخنده گفت:
+ توخود منی که...
یهو بغضش ترکید ونشست زمین...سرشوکرده بود تو گردن یونگ سوک ... محکم بغلش کرده بود
میخواست اشکاشو پنهون کنه...
+یعنی...میخواستی... بدون من ...بزرگ شی؟
رفتم سمتش و کنارش نشستم...قلبم به درد اومد...تا الان اینطوری ندیده بودمش...
اشکام اروم سرازیر شدن روگونه هام...
+ای کاش زودتر میفهمیدم...
گریه م شدیدتر شد...اروم دستمو دور شونه هاش حلقه کردم...
+بعدا که بخوای راجب پدرت حرف بزنی...خجالت میکشی...چون من پدر خوبینبودم برات
#صدای_تو
#p61
۵.۹k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.