ارباب مهربون من پارت ۲۹ فیک بی تی اس
ارباب مهربون من پارت ۲۹ #فیک_بی_تی_اس
یه چند دقیقه بعد بهوش اومد
_: ا.ت؟
+: هوم
_: حالت خوبه؟
+: آره
_: هوفف هی میگیم غذا بخور گوش نمیدی ... هرچی حالا که خوبی من دیگه رفتم
ا.ت ویو
اصن واسش مهمم نیستم چه زود گذاشت رفت
جیمین ویو
رفتم پایین به آجوما گفتم مراقبش باشه و بهش غذا بده و چیزی شد خبرم کنه و بعدش رفتم سمت شرکت
ا.ت ویو
میخواستم اون ظبط رو نشونش بدم و بگم من گناهی ندارم ولی اصلا بهم گوشم نمیده و واسش اهمیت ندارم پس .... نمیدونم ... احساس خیلی بدی دارم ... اینکه کسی که عاشقشی ازت دوری کنه، به حرفات گوش نده، نخوادت، سرزنشت کنه خیلی بده ... نشستم یه عالمه گریه کردم بعد اشکامو پاک کردم که دیدم آجوما به یه سینی غذا اومد طرفم
آجوما: دیگه نمیخورمو میل ندارم نداریم باید بخوری
لبخندی زدمو شروع کردم به خوردن ... بعد از چند دقیقه تموم شد و آجوما سینی رو ورداشت برد ... دوباره یاد بدبختیام افتاد .... مامان و بابام ... جیمین .... و نشستم گریه کردم که همونجا خوابم برد ... بلند که شدن دیدم ساعت هفته ... الان جیمین میاد که بله صدای در اومد رفتم پایین که آجوما درو باز کرد و این دفعه جیمین با یه دختره دیگه اومدن ... دوباره؟ چرا آخه؟ احساس کردم دیوارا دارن سمتم میان ... به آرومی و با بغض و چشمایی پر از اشک که نمیتونستن سرازیر شن و از شدتشون باعث میشدن تار ببینم همه جارو از پله ها بالا رفتم ...
یه چند دقیقه بعد بهوش اومد
_: ا.ت؟
+: هوم
_: حالت خوبه؟
+: آره
_: هوفف هی میگیم غذا بخور گوش نمیدی ... هرچی حالا که خوبی من دیگه رفتم
ا.ت ویو
اصن واسش مهمم نیستم چه زود گذاشت رفت
جیمین ویو
رفتم پایین به آجوما گفتم مراقبش باشه و بهش غذا بده و چیزی شد خبرم کنه و بعدش رفتم سمت شرکت
ا.ت ویو
میخواستم اون ظبط رو نشونش بدم و بگم من گناهی ندارم ولی اصلا بهم گوشم نمیده و واسش اهمیت ندارم پس .... نمیدونم ... احساس خیلی بدی دارم ... اینکه کسی که عاشقشی ازت دوری کنه، به حرفات گوش نده، نخوادت، سرزنشت کنه خیلی بده ... نشستم یه عالمه گریه کردم بعد اشکامو پاک کردم که دیدم آجوما به یه سینی غذا اومد طرفم
آجوما: دیگه نمیخورمو میل ندارم نداریم باید بخوری
لبخندی زدمو شروع کردم به خوردن ... بعد از چند دقیقه تموم شد و آجوما سینی رو ورداشت برد ... دوباره یاد بدبختیام افتاد .... مامان و بابام ... جیمین .... و نشستم گریه کردم که همونجا خوابم برد ... بلند که شدن دیدم ساعت هفته ... الان جیمین میاد که بله صدای در اومد رفتم پایین که آجوما درو باز کرد و این دفعه جیمین با یه دختره دیگه اومدن ... دوباره؟ چرا آخه؟ احساس کردم دیوارا دارن سمتم میان ... به آرومی و با بغض و چشمایی پر از اشک که نمیتونستن سرازیر شن و از شدتشون باعث میشدن تار ببینم همه جارو از پله ها بالا رفتم ...
۱۷.۴k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.