★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۲۵...
+میشه بپرسم تو کی هستی؟
سوال جیمین لبخند پر غروری روی لب وندی آورد.
وندی: من وندیم، منشی و دوست دختر آقای یونگی
قلب جیمین با حرف وندی وایساد .
سعی کرد اشکاشو نگه داره.
+خ-خواهش میکنم من باید ببینمش.
وندی: گفتم نه نگهبانا بیرونش کنین.
نگهبانا با داخل اومدن و خواستن بازوری جیمینو بگیرن که صدای ترسناکی متوقفشون کرد.
_اینجا دقیقا چه خبره؟
یونگی تقربا داد زد و همه تدی اون لحظه دلشون میخواست فرار کنن.
جدا مین یونگی عصبانی آخرین چیزیه که میخواید ببینین.
وندی: ایشون میخواستن شمارو ببینم که من بهشون گفتم بره.
وندی با صدای نرمی گفت و جیمین دلش میخواست بالا بیاره.
یونگی نگاهی به شخصی که وندی گفت انداخت که با دیدن جیمین درحالیکه نگهبانا بازوشو گرفته بودن شوک شد.
_دستای کثیفتونو بکشید.
یونگی با صدای سردی گفت و نگهبانا سریعا اطاعت کردن.
_قبل از اینکه آتیشتون بزنم برید.
(ادمین: اعصاب نداره برادرمون😂😔)
نگهبانا فوری دور شدن.
یونگی سریع به طرف جیمین قدم ورداشت وه حالا تقریبا به گریه افتاده بود.
_جیمینا حالت خوبه؟
یونگی با صدای سوییتی پرسید و همه کارکنان شوکه شدن این صدا تنها صدایی بود که از مین یونگی انتظار نمیرفت.
جینین جوابشو نداد و فقط با چشمای اشکیش یه طرف دیگه رو نگاه کرد.
یونگی قدمی برداشت و کشیدش تو بغلش.
+منو بغل نکن برو دوست دخترتو بغل کن.
جیمین با لبای آویزونش گفت و اشاره ای به وندی کرد.
_من دوست دختری ندارم.
جواب یونگی جیمینو ناراحت تر کرد.
اشاره ای به وندی کرد که بیحرف وایستاده بود و نگاهشون میکرد.
یونگی با عصبانیت بهش خیره شد.
ادامه دارد....
پارت ۲۵...
+میشه بپرسم تو کی هستی؟
سوال جیمین لبخند پر غروری روی لب وندی آورد.
وندی: من وندیم، منشی و دوست دختر آقای یونگی
قلب جیمین با حرف وندی وایساد .
سعی کرد اشکاشو نگه داره.
+خ-خواهش میکنم من باید ببینمش.
وندی: گفتم نه نگهبانا بیرونش کنین.
نگهبانا با داخل اومدن و خواستن بازوری جیمینو بگیرن که صدای ترسناکی متوقفشون کرد.
_اینجا دقیقا چه خبره؟
یونگی تقربا داد زد و همه تدی اون لحظه دلشون میخواست فرار کنن.
جدا مین یونگی عصبانی آخرین چیزیه که میخواید ببینین.
وندی: ایشون میخواستن شمارو ببینم که من بهشون گفتم بره.
وندی با صدای نرمی گفت و جیمین دلش میخواست بالا بیاره.
یونگی نگاهی به شخصی که وندی گفت انداخت که با دیدن جیمین درحالیکه نگهبانا بازوشو گرفته بودن شوک شد.
_دستای کثیفتونو بکشید.
یونگی با صدای سردی گفت و نگهبانا سریعا اطاعت کردن.
_قبل از اینکه آتیشتون بزنم برید.
(ادمین: اعصاب نداره برادرمون😂😔)
نگهبانا فوری دور شدن.
یونگی سریع به طرف جیمین قدم ورداشت وه حالا تقریبا به گریه افتاده بود.
_جیمینا حالت خوبه؟
یونگی با صدای سوییتی پرسید و همه کارکنان شوکه شدن این صدا تنها صدایی بود که از مین یونگی انتظار نمیرفت.
جینین جوابشو نداد و فقط با چشمای اشکیش یه طرف دیگه رو نگاه کرد.
یونگی قدمی برداشت و کشیدش تو بغلش.
+منو بغل نکن برو دوست دخترتو بغل کن.
جیمین با لبای آویزونش گفت و اشاره ای به وندی کرد.
_من دوست دختری ندارم.
جواب یونگی جیمینو ناراحت تر کرد.
اشاره ای به وندی کرد که بیحرف وایستاده بود و نگاهشون میکرد.
یونگی با عصبانیت بهش خیره شد.
ادامه دارد....
۳.۹k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.