لجبازی های عاشقانه( پارت۵)
لجبازی های عاشقانه( پارت۵)
رسیدم به عمارت و زنگ زدم اجوما درو باز کرد بعد از تعظیم کردن رفتم داخل
* ماما......
ادامه حرفمو بادیدن افراد روبه روم خوردم
* اوه سلام شما اینجا چیکار میکنید ؟ مامان
م . دخترم بیا واست توضیح میدم
مامانم دستمو گرفت و برد داخل آشپرخانه
م . دخترم نگاه کن یادته پشت تلفن بهت گفتم خواستگار داری
* اره
م . خب ببین دخترم اون خواستگاری که بهت گفتم تهیونگه
* چ......چ.....چ.....چی میگی مامان شوخیه مگه نه ؟
م . ببین دخترم من و پدرت و مادر و پدر تهیونگ خیلی وقته داریم درباره این ازدواج فکر میکنم و به این نتیجه رسیدیم این زدواج به نفع شماست
* چی میگی مامان دیوانه شدی
م . ببین دخترم تهیونگ میتونه خوشبختت کنه مادر و پدر تهیونگ چیزی بجز نوه ازت نمیخوان خب
* یعنی چی اصلا میفهمی چی میگی (داد)من چطور میتونم با ازدواج با کسی که دوستش ندارم خوشبخت بشم ها(گریه)
م . مگه عشق مهمه ها عشق اصلا مهم نیست موقعیت و جایگاه مهمه تازه خوانواده تهیونگ گفتن بعد از ازدواج میتونی رئیس دوم شرکت بشی مگه تو سال ها واسه اینکه یکی بهت بگه رئیس تلاش نمیکردی ها مگه تو سال ها برای مقام ریاست تلاش نمیکردی خب بیا میتونی به دستش بیاری فقط با ازدواج با تهیونگ لطفا دخترم عاقل باش حالا هم اشک هاتو پاک کن و برو اونجا بشین و بله رو بگو
مامانم دستمال برداشت و آمد جلوم و اشک هامو پاک کرد
باید قبول کنم یا نه ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم یک سوال ساده اینقدر گمراهم کنه
رفتیم و نشستیم اونجا که پدر تهیونگ گفت
پ ت . خب برین باهم حرف بزنید
بلند شدم تا بریم
پ . نه صبر کنید آقای کیم نیاز به صحبت نیست ما قبلا تصمیم رو گرفتیم فقط زمان عروسی رو مشخص نکردیم
پ ت . من و همسرم درباره اش صحبت کردیم آخر این هفته که میشه سه روز دیگه خوبه تازه تا اون موقع تهیونگ و ا.ت میتونن باهم برن بیرون و باهم صحبت کنن
پ . عالیه پس برای سه روز دیگه همه چی رو اماده میکنیم
* خب پدر اگه کار دیگه ای ندارید من میرم خونه خودم
پ ت . صبر کن دخترم این موقع شب خطرناکه تنها بری تهیونگ پسرم همسر ایندتو ببر
تهیونگ بلند شد تا منو ببره
* همسر آینده از شنیدنش حالم بد میشه چطور بود بگه همسر زوری آینده اینجوری عالی میشد (توی دلش)
سوار ماشین تهیونگ شدیم و راه افتادیم سمت عمارت من
& ببین ا.ت چند تا نکته هست که باید بهت بگم توی کارای من فضولی نکن و فکر نکن فقط خودت داری زوری ازدواج میکنی
رسیدم به عمارت و زنگ زدم اجوما درو باز کرد بعد از تعظیم کردن رفتم داخل
* ماما......
ادامه حرفمو بادیدن افراد روبه روم خوردم
* اوه سلام شما اینجا چیکار میکنید ؟ مامان
م . دخترم بیا واست توضیح میدم
مامانم دستمو گرفت و برد داخل آشپرخانه
م . دخترم نگاه کن یادته پشت تلفن بهت گفتم خواستگار داری
* اره
م . خب ببین دخترم اون خواستگاری که بهت گفتم تهیونگه
* چ......چ.....چ.....چی میگی مامان شوخیه مگه نه ؟
م . ببین دخترم من و پدرت و مادر و پدر تهیونگ خیلی وقته داریم درباره این ازدواج فکر میکنم و به این نتیجه رسیدیم این زدواج به نفع شماست
* چی میگی مامان دیوانه شدی
م . ببین دخترم تهیونگ میتونه خوشبختت کنه مادر و پدر تهیونگ چیزی بجز نوه ازت نمیخوان خب
* یعنی چی اصلا میفهمی چی میگی (داد)من چطور میتونم با ازدواج با کسی که دوستش ندارم خوشبخت بشم ها(گریه)
م . مگه عشق مهمه ها عشق اصلا مهم نیست موقعیت و جایگاه مهمه تازه خوانواده تهیونگ گفتن بعد از ازدواج میتونی رئیس دوم شرکت بشی مگه تو سال ها واسه اینکه یکی بهت بگه رئیس تلاش نمیکردی ها مگه تو سال ها برای مقام ریاست تلاش نمیکردی خب بیا میتونی به دستش بیاری فقط با ازدواج با تهیونگ لطفا دخترم عاقل باش حالا هم اشک هاتو پاک کن و برو اونجا بشین و بله رو بگو
مامانم دستمال برداشت و آمد جلوم و اشک هامو پاک کرد
باید قبول کنم یا نه ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم یک سوال ساده اینقدر گمراهم کنه
رفتیم و نشستیم اونجا که پدر تهیونگ گفت
پ ت . خب برین باهم حرف بزنید
بلند شدم تا بریم
پ . نه صبر کنید آقای کیم نیاز به صحبت نیست ما قبلا تصمیم رو گرفتیم فقط زمان عروسی رو مشخص نکردیم
پ ت . من و همسرم درباره اش صحبت کردیم آخر این هفته که میشه سه روز دیگه خوبه تازه تا اون موقع تهیونگ و ا.ت میتونن باهم برن بیرون و باهم صحبت کنن
پ . عالیه پس برای سه روز دیگه همه چی رو اماده میکنیم
* خب پدر اگه کار دیگه ای ندارید من میرم خونه خودم
پ ت . صبر کن دخترم این موقع شب خطرناکه تنها بری تهیونگ پسرم همسر ایندتو ببر
تهیونگ بلند شد تا منو ببره
* همسر آینده از شنیدنش حالم بد میشه چطور بود بگه همسر زوری آینده اینجوری عالی میشد (توی دلش)
سوار ماشین تهیونگ شدیم و راه افتادیم سمت عمارت من
& ببین ا.ت چند تا نکته هست که باید بهت بگم توی کارای من فضولی نکن و فکر نکن فقط خودت داری زوری ازدواج میکنی
۱۰۴.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.