رمان ماهک پارت 72
#رمان_ماهک #پارت_72
وارد آبان ماه شده بودیم و من سخت مشغول درس خوندن بودم.
چند روزی بود که آرش عصبی و مضطرب بنظر میرسید یا شاید هم من اینطور حس میکردم...
صبحا خیلی زود از خونه خارج میشد و شبا هم اونقدری دیر میومد که من خواب بودم.
چند باری سمیرا خانوم ازم پرسیده بود که همچی مرتبه یا نه که منم هر بار یه جوابی میدادم و میپیچوندمش.
بیچاره فکر میکرد که منو ارش با عشق ازدواج کردیم و الان هم یه زندگی رمانتیک رو کنار هم داریم.
بعد از چند روز ارش برای ناهار خونه بودو همگی سر میز حاضر بودیم و توی سکوت ناهارمون رو میخوردیم که سمیرا خانوم گفت
+پسرم چرا انقدر پریشونی
آرش نگاه محجوبانه ای بهش انداخت و گفت چیزی نیست درگیر کارمم این روزا سرم خیلی شلوغه...
سمیرا خانم سری تکون داد و گفت
+دیگه کم کم وقتشه که یه بچه بیارید تا زندگیتون از این یکنواختی خارج شه.
با شنیدن حرفش غذا پرید توی گلوم و به سرفه کردن افتادم داشتم خفه میشدم مش رحمت لیوان آبی رو دستم داد همه لیوانو یه نفس سر کشیدم و چند تا نفس عمیق پشت هم کشیدم.
آرش نگاه خیلی سردی بهم انداخت و رو به سمیرا خانم گفت
+فعلا واسه این حرفا خیلی زوده منکه درگیر کارمم و ماهک هم باید درسشو بخونه.
تو شک نگاه سردش بودم حس میکردم عمق وجودم از سردی چشماش یخ زده.
اشتهام کورشده بود سمیرا خانم نگاه منتظری بهم انداخت انگار که باید حرفای آرش رو تایید میکردم.
سری تکون دادم و گفتم اره درسته ارش درست میگه و لبخند زورکی زدم.
سعی میکردم که به آرش نگاه نکنم واقعا از اینکه باز با اون نگاه سردش مواجه شم اذیت میشدم.
خودمم نمیدونسم چه مرگم شده بود اصلا من چرا باید از سرد بودن ارش ناراحت میشدم.
به اتاق مطالعم رفتم درو قفل کردمو سرمو روی میز گزاشتم اشکام تند تند پایین میریخت بازهم مثل قبل حس بدی داشتم ازین همه تنهایی عذاب میکشیدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
وارد آبان ماه شده بودیم و من سخت مشغول درس خوندن بودم.
چند روزی بود که آرش عصبی و مضطرب بنظر میرسید یا شاید هم من اینطور حس میکردم...
صبحا خیلی زود از خونه خارج میشد و شبا هم اونقدری دیر میومد که من خواب بودم.
چند باری سمیرا خانوم ازم پرسیده بود که همچی مرتبه یا نه که منم هر بار یه جوابی میدادم و میپیچوندمش.
بیچاره فکر میکرد که منو ارش با عشق ازدواج کردیم و الان هم یه زندگی رمانتیک رو کنار هم داریم.
بعد از چند روز ارش برای ناهار خونه بودو همگی سر میز حاضر بودیم و توی سکوت ناهارمون رو میخوردیم که سمیرا خانوم گفت
+پسرم چرا انقدر پریشونی
آرش نگاه محجوبانه ای بهش انداخت و گفت چیزی نیست درگیر کارمم این روزا سرم خیلی شلوغه...
سمیرا خانم سری تکون داد و گفت
+دیگه کم کم وقتشه که یه بچه بیارید تا زندگیتون از این یکنواختی خارج شه.
با شنیدن حرفش غذا پرید توی گلوم و به سرفه کردن افتادم داشتم خفه میشدم مش رحمت لیوان آبی رو دستم داد همه لیوانو یه نفس سر کشیدم و چند تا نفس عمیق پشت هم کشیدم.
آرش نگاه خیلی سردی بهم انداخت و رو به سمیرا خانم گفت
+فعلا واسه این حرفا خیلی زوده منکه درگیر کارمم و ماهک هم باید درسشو بخونه.
تو شک نگاه سردش بودم حس میکردم عمق وجودم از سردی چشماش یخ زده.
اشتهام کورشده بود سمیرا خانم نگاه منتظری بهم انداخت انگار که باید حرفای آرش رو تایید میکردم.
سری تکون دادم و گفتم اره درسته ارش درست میگه و لبخند زورکی زدم.
سعی میکردم که به آرش نگاه نکنم واقعا از اینکه باز با اون نگاه سردش مواجه شم اذیت میشدم.
خودمم نمیدونسم چه مرگم شده بود اصلا من چرا باید از سرد بودن ارش ناراحت میشدم.
به اتاق مطالعم رفتم درو قفل کردمو سرمو روی میز گزاشتم اشکام تند تند پایین میریخت بازهم مثل قبل حس بدی داشتم ازین همه تنهایی عذاب میکشیدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۸.۶k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.