رمان ماهک پارت 73
#رمان_ماهک #پارت_73
بعد از کلی گریه کردن کتابمو باز کردمو شروع کردم به خوندن نزدیکای عصر بود و من اصلا از اتاق بیرون نرفتم فقط دو باری سمیرا خانم برام خوراکی اورد و کلی غر زد که چرا به خودم نمیرسم و مریض میشم و این حرفا...
توی حال خودم بودم و داشتم شیمی میخوندم که صدای وحشتناکی بلندشد کتابمو انداختم و هول از اتاق بیرون رفتم.
صدا از اتاق خوابمون میومد به سمت اتاق دویدم سمیرا خانم و مش رحمت هم اومدن در اتاق رو باز کردم کف اتاق پر از شیشه شکسته بود و عکسای سه نفره ارش و عمو و زن عمو هم اون وسط افتاده بود.
با دهن باز به اتاق نگاه میکردم چشمم افتاد به ارش دستش پر از خون بود هول به سمتش رفتم و گفتم ارش چیشده؟ حالت خوبه؟ دستت چیشده؟
قبل از اینکه جملم تموم بشه فریادی کشید و گفت گمشو بیرون
سرجام خشک شده بودم ناباور بهش نگاه میکردم که با داد و فریاد بعدیش به خودم اومدم
آرش: گمشو از جلو چشمام دورشو لعنتی توم یه عوضی مثل اینایی.
خیلی ترسیده بودم سمیرا خانوم که تا اون موقه خشکش زده بود به سمتم اومد دستمو گرفت و اروم از اتاق خارجم کرد و به سمت یکی از اتاقای مهمان بردم.
لیوان ابی رو اورد و توش تکه ای طلا انداخت و همه ی اب داخل لیوان رو به خوردم داد.
کمرمو ماساژ میداد و سعی داشت ارومم کنه، از بس که گریه کرده بودم تنم بی حال شده بود خوابیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم.
نور خورشید توی چشمم بود پتو رو از روی تنم کنار زدم و به سمت اتاق خواب رفتم همه جا مرتب شده بود لباسامو عوض کردمو به اشپزخونه رفتم.
بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ارش بندازم سلام زیر لبی دادم و روی صندلی نشستم چهار پنج لقمه ای خوردم و ازجام بلند شدم که با اعتراض سمیرا خانم مواجه شدم که میگفت چرا کامل غذا نمیخوری.
اروم گفتم سیر شدم ممنون، کتابمو برداشتم و به حیاط رفتم.
توی الاچیق دنج ته حیاط نشستم و کتابمو باز کردم...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
بعد از کلی گریه کردن کتابمو باز کردمو شروع کردم به خوندن نزدیکای عصر بود و من اصلا از اتاق بیرون نرفتم فقط دو باری سمیرا خانم برام خوراکی اورد و کلی غر زد که چرا به خودم نمیرسم و مریض میشم و این حرفا...
توی حال خودم بودم و داشتم شیمی میخوندم که صدای وحشتناکی بلندشد کتابمو انداختم و هول از اتاق بیرون رفتم.
صدا از اتاق خوابمون میومد به سمت اتاق دویدم سمیرا خانم و مش رحمت هم اومدن در اتاق رو باز کردم کف اتاق پر از شیشه شکسته بود و عکسای سه نفره ارش و عمو و زن عمو هم اون وسط افتاده بود.
با دهن باز به اتاق نگاه میکردم چشمم افتاد به ارش دستش پر از خون بود هول به سمتش رفتم و گفتم ارش چیشده؟ حالت خوبه؟ دستت چیشده؟
قبل از اینکه جملم تموم بشه فریادی کشید و گفت گمشو بیرون
سرجام خشک شده بودم ناباور بهش نگاه میکردم که با داد و فریاد بعدیش به خودم اومدم
آرش: گمشو از جلو چشمام دورشو لعنتی توم یه عوضی مثل اینایی.
خیلی ترسیده بودم سمیرا خانوم که تا اون موقه خشکش زده بود به سمتم اومد دستمو گرفت و اروم از اتاق خارجم کرد و به سمت یکی از اتاقای مهمان بردم.
لیوان ابی رو اورد و توش تکه ای طلا انداخت و همه ی اب داخل لیوان رو به خوردم داد.
کمرمو ماساژ میداد و سعی داشت ارومم کنه، از بس که گریه کرده بودم تنم بی حال شده بود خوابیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم.
نور خورشید توی چشمم بود پتو رو از روی تنم کنار زدم و به سمت اتاق خواب رفتم همه جا مرتب شده بود لباسامو عوض کردمو به اشپزخونه رفتم.
بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ارش بندازم سلام زیر لبی دادم و روی صندلی نشستم چهار پنج لقمه ای خوردم و ازجام بلند شدم که با اعتراض سمیرا خانم مواجه شدم که میگفت چرا کامل غذا نمیخوری.
اروم گفتم سیر شدم ممنون، کتابمو برداشتم و به حیاط رفتم.
توی الاچیق دنج ته حیاط نشستم و کتابمو باز کردم...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵.۱k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.