پارت ۲رمان همزاد
پارت ۲رمان همزاد
وارد امارت بزرگ آقابزرگ شدیم مثل همیشه پر از مهمون های مرفه ای بود.
اقابزرگ رو دیدم که مثل همیشه روی مبل سلطنتیش نشسته بود و با غرور به جمع نگاه می کرد.منم با قدم های محکم ومغرور به سمت اقا بزرگ رفتم.
-سلام اقا بزرگ خوبید؟
-سلام پسرم ممنون تو خوبی؟
-بدنیستم
-چیشده؟
خوشحال بودم که خودش موضوع رو اوردوسط و منم باز شدم آدین پرحرف.
-اقابزرگ راسته که مامان میگه بایدازدواج کنم اخه من فقط ۲۰سال سن ندارم کدوم پسر ۲۰ساله ای میره زن میگیره که من دومیش باشم تازه من من که نمیتونم به زنم بگم بره از پدرومادرم پول بگیره خوب وایسین من کمی بزرگ.....
با کوبیده شدن عصای اقابزرگ ب زمین ساکت شدم.
-همین که گفتم تو ازدواج میکنی اونم با نوه علیرضا نگران سنتم نباش تا چند سال نامزد میمونین تا اون موقع هم میری شرکت بابات کار میکنی و دستم میخونی دیگه هیچ بهونه ای هم نیار خودت نور ببینی از این حرفات پشیمون میشی.
چی پشیمون بشم اصلا" عجب این دختره مهره مار دار خودشو تو دل اقا بزرگ جا کرده بیشعور هرچی هم بشه من با اون دختره اسمش چی بود. خورشید،مهتاب،آفتاب،روشنایی،درخشان،شب خوابی،لامپ،لوستراوف یادم نمیاد هرچی بود.
من با اون ا ز د و ا ج ن م ک ن م
با خوردن قاشق به لیون توجه همه به سمت صدا رفت آقابزرگ بود. نکنه میخواد نه بابا پسر نگران نباش.
-دوستان عزیزم امشب برای من و علیرضاجان (دستشوسمت مرد هم سن سال اقابزرگ که با کت وشلوار سرمه ای رنگی و مو های جوگندمی)بهترین شب هست چون قراره نوه عزیزمو با نوه ی زیبای علیرضاجان نامزد کنم .
با شنیدن صدای دست ها از تعجب امدم بیرون. با عصبانیت از جام بلند شدم و به سمت در رفتم صدای آقابزرگ رو میشنیدم که صدام میکرد.از امارت امدم بیرون و به سمت باغ امارت که همیشه اونجا میرفتم جای بود که هیچ کس نمیشناخت و اونجا نرفته بود ته باغ ی درخت بید بزرگ که تمام شاخه های درخت به سمت پایین بود چون ته باغ بود همیشه تاریک بود برای همین اونجا ی بسته شمع گذاشته بودم با ی فندک به سمت درخت رفتم بهش پشت دادم و چشمامو بستم حال نداشتم شمع روشن کنم می خواستم تو این تاریکی بمونم خواستم ی آه بکشم که باصدای ضعیف مثل هق هق به گوشم رسید از اون سمت درخت بودتعجب کردم کسی اینجا نمیا غیر ازمن رمو اون سمت کردم نگام ب دختری که پاهاشو تو شکمش گرفته بود وسرشو روی زانوش گذاشته بود و موهای بلند قهوایش دورش ریخته بود خوب نمیتونستم قافشو ببینم ولی صدای گریش خیلی قشنگ بود وا آدین دختر مردم داره پیشت زار میزنع اونوقت تو صدای گریشو میشنوی.
-خانوم
-....
-هی دختره
-.....
دستمو رو شونش گزاشتمو تکونش میدادم
-هی چراگریه میکنی؟تو امارت چیکار میکنی؟اینجا رو از کجا پیدا کردی؟واسه مهمونی امدی؟خانوادت اینجان ؟هی باتوم اینجا چیکارمیکنی؟چرا گیریه میکنی؟
چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چلا؟
خندم گرفته بود چون چراهارو باصد های مختلف در میاوردم اخرین صدارو شبیه بچه ها رفتم دیدم شونش داره تکون میخوره و بجای صدای گریه صدای خندش بلند شد وا این چرا یهو جنی میشع خواستم اون یکی دستمو هم بزارم رو شونش و محکم سرشو از روی زانوش بلند کنم که سرشو بلند کرد .
بادیدن چشماش حس کردم قلبم تکون شدیدی خورد.
کاش هیچ وقت آدین اون چشمارو نمیدید و سرنوشت عجیب همزاد هارو نمی چشید.
وارد امارت بزرگ آقابزرگ شدیم مثل همیشه پر از مهمون های مرفه ای بود.
اقابزرگ رو دیدم که مثل همیشه روی مبل سلطنتیش نشسته بود و با غرور به جمع نگاه می کرد.منم با قدم های محکم ومغرور به سمت اقا بزرگ رفتم.
-سلام اقا بزرگ خوبید؟
-سلام پسرم ممنون تو خوبی؟
-بدنیستم
-چیشده؟
خوشحال بودم که خودش موضوع رو اوردوسط و منم باز شدم آدین پرحرف.
-اقابزرگ راسته که مامان میگه بایدازدواج کنم اخه من فقط ۲۰سال سن ندارم کدوم پسر ۲۰ساله ای میره زن میگیره که من دومیش باشم تازه من من که نمیتونم به زنم بگم بره از پدرومادرم پول بگیره خوب وایسین من کمی بزرگ.....
با کوبیده شدن عصای اقابزرگ ب زمین ساکت شدم.
-همین که گفتم تو ازدواج میکنی اونم با نوه علیرضا نگران سنتم نباش تا چند سال نامزد میمونین تا اون موقع هم میری شرکت بابات کار میکنی و دستم میخونی دیگه هیچ بهونه ای هم نیار خودت نور ببینی از این حرفات پشیمون میشی.
چی پشیمون بشم اصلا" عجب این دختره مهره مار دار خودشو تو دل اقا بزرگ جا کرده بیشعور هرچی هم بشه من با اون دختره اسمش چی بود. خورشید،مهتاب،آفتاب،روشنایی،درخشان،شب خوابی،لامپ،لوستراوف یادم نمیاد هرچی بود.
من با اون ا ز د و ا ج ن م ک ن م
با خوردن قاشق به لیون توجه همه به سمت صدا رفت آقابزرگ بود. نکنه میخواد نه بابا پسر نگران نباش.
-دوستان عزیزم امشب برای من و علیرضاجان (دستشوسمت مرد هم سن سال اقابزرگ که با کت وشلوار سرمه ای رنگی و مو های جوگندمی)بهترین شب هست چون قراره نوه عزیزمو با نوه ی زیبای علیرضاجان نامزد کنم .
با شنیدن صدای دست ها از تعجب امدم بیرون. با عصبانیت از جام بلند شدم و به سمت در رفتم صدای آقابزرگ رو میشنیدم که صدام میکرد.از امارت امدم بیرون و به سمت باغ امارت که همیشه اونجا میرفتم جای بود که هیچ کس نمیشناخت و اونجا نرفته بود ته باغ ی درخت بید بزرگ که تمام شاخه های درخت به سمت پایین بود چون ته باغ بود همیشه تاریک بود برای همین اونجا ی بسته شمع گذاشته بودم با ی فندک به سمت درخت رفتم بهش پشت دادم و چشمامو بستم حال نداشتم شمع روشن کنم می خواستم تو این تاریکی بمونم خواستم ی آه بکشم که باصدای ضعیف مثل هق هق به گوشم رسید از اون سمت درخت بودتعجب کردم کسی اینجا نمیا غیر ازمن رمو اون سمت کردم نگام ب دختری که پاهاشو تو شکمش گرفته بود وسرشو روی زانوش گذاشته بود و موهای بلند قهوایش دورش ریخته بود خوب نمیتونستم قافشو ببینم ولی صدای گریش خیلی قشنگ بود وا آدین دختر مردم داره پیشت زار میزنع اونوقت تو صدای گریشو میشنوی.
-خانوم
-....
-هی دختره
-.....
دستمو رو شونش گزاشتمو تکونش میدادم
-هی چراگریه میکنی؟تو امارت چیکار میکنی؟اینجا رو از کجا پیدا کردی؟واسه مهمونی امدی؟خانوادت اینجان ؟هی باتوم اینجا چیکارمیکنی؟چرا گیریه میکنی؟
چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چلا؟
خندم گرفته بود چون چراهارو باصد های مختلف در میاوردم اخرین صدارو شبیه بچه ها رفتم دیدم شونش داره تکون میخوره و بجای صدای گریه صدای خندش بلند شد وا این چرا یهو جنی میشع خواستم اون یکی دستمو هم بزارم رو شونش و محکم سرشو از روی زانوش بلند کنم که سرشو بلند کرد .
بادیدن چشماش حس کردم قلبم تکون شدیدی خورد.
کاش هیچ وقت آدین اون چشمارو نمیدید و سرنوشت عجیب همزاد هارو نمی چشید.
۹.۰k
۰۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.