پارت7
پارت7
هوا خیلی خوب بود خورشید نور تندی داشت که چشمم رو میسوزوند ولی خیلی زیبا بود
لایتو: رفتم به حیاط عمارت تا هوا بخورم و یکم ذهنم رو آزاد کنم که دیدم هاری چند قدم جلو تر از من ایستاده و به خورشید نگاه میکنه موهاش مثل نقره میدرخشید حس میکردم صدای قلبم رو میشنوم و نمی دونستم چطور خودم رو آروم کنم که فهمیدم نگاهش به من افتاده و تعظیم کرد و رفت حس میکردم یه راهی رو اشتباه رفتم یه کاری رو بر عکس انجام دادم اما چرا حس عصبانیت تو دلم پر شد یه هوفی کشیدم و وقتی که قدم زنان به سمت اتاقم برمیگشتم به این فکر میکردم چرا اون حرف ها رو به هاری زدم که من رو دید حس کردم حس کردم مثل همیشه نیست نگاهش یه جوری بود نمیدونم چرا میترسم ازم متنفر باشه خیر سرم اومدم آروم بشم ولی الان بدتر اعصابم خط خطی شده شاید بهتره از دلش در بیارم
لیلی: از خواب بیدار شدم دیدم مادر نیست ترسیدم که نکنه ترکم کرده باشه اشک تو چشام جمع شد و از چشمام سرازیر شد که یهو در باز شد مادر اومد تو و گفت لیلی بیدار شدی عه چرا گریه میکنی و اومد کنارم نشست و بغلم کرد گفتم فرک کردم ترکم کردین گفت عزیزم من هیچوقت ترکت نمیکنم حالا اشکات رو پاک کن و لباست رو عوض کن بریم صبحانه بخوریم و بعد خدمتکار ها رو صدا کرد تا کمکم کنن لباس عوض کنم بعد دستم رو گرفت و باهم به اتاق غذا خوری رفتیم
لایتو: یکم فکر کردم که فهمیدم باید چیکار کنم خدمتکار اصلی هاری رو صدا کردم و ازش پرسیدم هاری به چه چیزی علاقه داره گفت قبلا بانو به لباس های نو و جواهرات علاقه خواصی داشت ولی الان بیشتر طبیعت گل ها علاقه نشون میدن با خودم فکر کردم وقتشه به ویلا تو شمال بریم اونجا پر از گل های قشنگه خب فعلا برم برای صبحانه خوردن بعدش بهشون میگم دو روز دیگه حرکت میکنیم به سمت ویلا(با نیشخند) رفتم به سمت اتاق غذا خوری.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
هوا خیلی خوب بود خورشید نور تندی داشت که چشمم رو میسوزوند ولی خیلی زیبا بود
لایتو: رفتم به حیاط عمارت تا هوا بخورم و یکم ذهنم رو آزاد کنم که دیدم هاری چند قدم جلو تر از من ایستاده و به خورشید نگاه میکنه موهاش مثل نقره میدرخشید حس میکردم صدای قلبم رو میشنوم و نمی دونستم چطور خودم رو آروم کنم که فهمیدم نگاهش به من افتاده و تعظیم کرد و رفت حس میکردم یه راهی رو اشتباه رفتم یه کاری رو بر عکس انجام دادم اما چرا حس عصبانیت تو دلم پر شد یه هوفی کشیدم و وقتی که قدم زنان به سمت اتاقم برمیگشتم به این فکر میکردم چرا اون حرف ها رو به هاری زدم که من رو دید حس کردم حس کردم مثل همیشه نیست نگاهش یه جوری بود نمیدونم چرا میترسم ازم متنفر باشه خیر سرم اومدم آروم بشم ولی الان بدتر اعصابم خط خطی شده شاید بهتره از دلش در بیارم
لیلی: از خواب بیدار شدم دیدم مادر نیست ترسیدم که نکنه ترکم کرده باشه اشک تو چشام جمع شد و از چشمام سرازیر شد که یهو در باز شد مادر اومد تو و گفت لیلی بیدار شدی عه چرا گریه میکنی و اومد کنارم نشست و بغلم کرد گفتم فرک کردم ترکم کردین گفت عزیزم من هیچوقت ترکت نمیکنم حالا اشکات رو پاک کن و لباست رو عوض کن بریم صبحانه بخوریم و بعد خدمتکار ها رو صدا کرد تا کمکم کنن لباس عوض کنم بعد دستم رو گرفت و باهم به اتاق غذا خوری رفتیم
لایتو: یکم فکر کردم که فهمیدم باید چیکار کنم خدمتکار اصلی هاری رو صدا کردم و ازش پرسیدم هاری به چه چیزی علاقه داره گفت قبلا بانو به لباس های نو و جواهرات علاقه خواصی داشت ولی الان بیشتر طبیعت گل ها علاقه نشون میدن با خودم فکر کردم وقتشه به ویلا تو شمال بریم اونجا پر از گل های قشنگه خب فعلا برم برای صبحانه خوردن بعدش بهشون میگم دو روز دیگه حرکت میکنیم به سمت ویلا(با نیشخند) رفتم به سمت اتاق غذا خوری.....
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۳.۲k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.