پارت

پارت5
چشمام رو باز کردم صدای چند نفر میومد که میان سمت من که ترسیدم و سر جام نشستم نکنه راهزن باشن وقتی رسیدن سمتم یکی شون گفت پرنسس اینجان و یکی دیگه هم گفت سلام پرنسس ما سرباز های قصر امپراطور هستیم وبا دستور علیحضرت آمدیم تا شما رو به قصر ببریم یه هوفی کشیدم یکی از آنها من رو نشوند روی اسب و به سمت قصر امپراطور رفتیم وقتی رسیدم هیچ کس جز یک نفر جلو در نبود که بعد از دیدن من به داخل قصر رفت برام سوال شده بود اینجا چه خبره و من رو به یه اتاق بزرگ بردن و گفتن شما امشب اینجا می مونید این اتاق از اتاق خودم قشنگ تره یهو چند خدمتکار زن داخل اتاق شدن و گفتن بانو شما باید حمام کنید که گفتم باشه که بعد از حمام کردن یه لباس خیلی قشنگ پوشیدم و بعدش برام شام آوردن ای کاش بیشتر اینجا بمونم
نارو: خبر دادن آی سالم رسیده اینجا بهشون گفتم که خوب ازش مراقبت کنن و بعد به اتاق هاکو رفتم هارو و هاکو رو تخت نشسته بودن و صحبت میکردن که رفتم پیششون و نشستم و گفتم خواهرتان الا تو این قصره اگه میخواین ببینیدش برید به اتاق مادرتون
(نویسنده: منظورش اینه که آی تو اتاق مادرشون داره استراحت میکنه)
هاکو: با شنیدن حرف پدر به هارو نگاه کردم و هارو هم به من که گفتم میشه با پدر رفتیم سمت اتاق مادر که پدر گفت داخل اتاق نمیاد و من و هارو رفتیم داخل......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
دیدگاه ها (۰)

پارت 6داخل که شدیم آی خیلی کیویت به ما نگاه کرد و لبخند زد و...

پارت7رفتم کنارش منو بلند کرد و گذاشت روی پاش و گفت از هر کدو...

پارت8هاری: وقتی من و لیلی صبحونه مون رو تموم کردیم لایتو اوم...

پارت7هوا خیلی خوب بود خورشید نور تندی داشت که چشمم رو میسوزو...

Part ¹²⁷ا.ت ویو:با صدای جونگ کوک از فکر بیرون اومدم..ا.ت:چیز...

خب خب فردا دختره که اسمشو میزارم سیومی تو یک اتاق جدا دور از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط