خان زاده پارت165
#خان_زاده #پارت165
ذوق زده گفتم
_ممنون. ناامیدتون نمیکنم.
لبخندی زد و گفت
_اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع کنی.
چشمام گرد شد و گفتم
_از الان؟
سر تکون داد و گفت
_اوهوم....وایسا به قیمتا مسلط بشو.مشتری دست رو هر چی گذاشت باید قیمتش و بدونی.
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.
پشت دخل ایستاد. کنارش ایستادم که با حوصله قیمت تک تک رو بهم گفت همین طور جنساشون.قیمت اکثر لباساش انقدر بالا بود که مخم سوت کشید و مونده بودم چه طوری میتونم این همه پول و بگیرم اما وقتی آقای راد مثل آب خوردن مانتوی یه میلیونی و فروخت به این نتیجه رسیدم این پولا واسه ی ما پوله!
داشتم برای پرو به یکی از مشتری ها کمک میکردم که آقای راد به سمتم اومد.
موبایل و به سمتم گرفت و گفت
_فکر کنم بار بیستمه که گوشیت زنگ میخوره جواب بده یه وقت نگران نشن.
سر تکون دادم و گوشی و گرفتم. برای اینکه شک نکنه بی خانوادم تماس و وصل کردم و الو نگفته صدای داد اهورا توی گوشم پیچید
_ده شبه آیلین معلوم هست کدوم گوری رفتی. اون صاب مرده رو چرا جواب نمیدی؟
معذب لبخندی زدم و گفتم
_سلام. ممنون تو خوبی؟
عصبی داد زد
_کجایی آیلین؟این صدای آهنگه؟چه غلطی داری میکنی که تا این ساعت خونه نیومدی؟
همون لحظه مشتری سرکی به بیرون کشید و گفت
_ببخشید میشه اون دکلته مشکی رو هم بدید من بپوشم؟
با لبخند گفتم
_بله حتما...
در حالی که می رفتم تا لباس و براش بیارم با صدای آرومی گفتم
_انقدر زنگ نزن. خودم هر وقت خواستم میام خونه.
_پس رفتی فروشنده شدی؟شغل دیگه ای نبود احمق که حتما باید بری جایی استخدام بشی که روی هزار نفر بیان باهات گرم بگیرن؟ بده آدرس اون خراب شده رو....
لباس و به دست مشتری دادم و گفتم
_من الان کار دارم باید قطع کنم.
این بار رسما عربده کشید
_بده آدرسو بیشتر از این روی سگم و بالا نیار!
ناچار اسم خیابون و گفتم اما اسم مزون و نه... گفتم همون جا وایسته میام اونم بدون اینکه جوابی بده قطع کرد.
بالاخره زنه بعد از پوشیدن چهارصد تا لباس همون لباس اول رو انتخاب کرد و رفت.
خمیازه ای کشیدم که آقای راد با خنده گفت
_حسابی خسته شدیا.
سر تکون دادم و گفتم
_آره به خاطر اینکه از صبح که مدرسه بودم.
اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت
_بیا بشین میخوام یه چیزی بهت بگم بعدش خودم تا یه جایی می رسونمت.
بی حرف کنارش نشستم که گفت
_ببین از حرفام تعبیر بد نکن.اما میخوام سعی کنی یه جور دیگه لباس بپوشی.
نگاهی به مانتو شلوارم انداختم که گفت
_نه نه... منظورم و اشتباه برداشت نکن ببین اینجا جز منطقه های بالاشهر تهرانه! خودت دیدی از صبح چه آدمایی اومدن و خرید کردن.اگه تو انقدر ساده باشی...
مکث کرد و گفت
_هر مانتویی میخوای از مغازه میتونی انتخاب کنی
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
ذوق زده گفتم
_ممنون. ناامیدتون نمیکنم.
لبخندی زد و گفت
_اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع کنی.
چشمام گرد شد و گفتم
_از الان؟
سر تکون داد و گفت
_اوهوم....وایسا به قیمتا مسلط بشو.مشتری دست رو هر چی گذاشت باید قیمتش و بدونی.
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.
پشت دخل ایستاد. کنارش ایستادم که با حوصله قیمت تک تک رو بهم گفت همین طور جنساشون.قیمت اکثر لباساش انقدر بالا بود که مخم سوت کشید و مونده بودم چه طوری میتونم این همه پول و بگیرم اما وقتی آقای راد مثل آب خوردن مانتوی یه میلیونی و فروخت به این نتیجه رسیدم این پولا واسه ی ما پوله!
داشتم برای پرو به یکی از مشتری ها کمک میکردم که آقای راد به سمتم اومد.
موبایل و به سمتم گرفت و گفت
_فکر کنم بار بیستمه که گوشیت زنگ میخوره جواب بده یه وقت نگران نشن.
سر تکون دادم و گوشی و گرفتم. برای اینکه شک نکنه بی خانوادم تماس و وصل کردم و الو نگفته صدای داد اهورا توی گوشم پیچید
_ده شبه آیلین معلوم هست کدوم گوری رفتی. اون صاب مرده رو چرا جواب نمیدی؟
معذب لبخندی زدم و گفتم
_سلام. ممنون تو خوبی؟
عصبی داد زد
_کجایی آیلین؟این صدای آهنگه؟چه غلطی داری میکنی که تا این ساعت خونه نیومدی؟
همون لحظه مشتری سرکی به بیرون کشید و گفت
_ببخشید میشه اون دکلته مشکی رو هم بدید من بپوشم؟
با لبخند گفتم
_بله حتما...
در حالی که می رفتم تا لباس و براش بیارم با صدای آرومی گفتم
_انقدر زنگ نزن. خودم هر وقت خواستم میام خونه.
_پس رفتی فروشنده شدی؟شغل دیگه ای نبود احمق که حتما باید بری جایی استخدام بشی که روی هزار نفر بیان باهات گرم بگیرن؟ بده آدرس اون خراب شده رو....
لباس و به دست مشتری دادم و گفتم
_من الان کار دارم باید قطع کنم.
این بار رسما عربده کشید
_بده آدرسو بیشتر از این روی سگم و بالا نیار!
ناچار اسم خیابون و گفتم اما اسم مزون و نه... گفتم همون جا وایسته میام اونم بدون اینکه جوابی بده قطع کرد.
بالاخره زنه بعد از پوشیدن چهارصد تا لباس همون لباس اول رو انتخاب کرد و رفت.
خمیازه ای کشیدم که آقای راد با خنده گفت
_حسابی خسته شدیا.
سر تکون دادم و گفتم
_آره به خاطر اینکه از صبح که مدرسه بودم.
اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت
_بیا بشین میخوام یه چیزی بهت بگم بعدش خودم تا یه جایی می رسونمت.
بی حرف کنارش نشستم که گفت
_ببین از حرفام تعبیر بد نکن.اما میخوام سعی کنی یه جور دیگه لباس بپوشی.
نگاهی به مانتو شلوارم انداختم که گفت
_نه نه... منظورم و اشتباه برداشت نکن ببین اینجا جز منطقه های بالاشهر تهرانه! خودت دیدی از صبح چه آدمایی اومدن و خرید کردن.اگه تو انقدر ساده باشی...
مکث کرد و گفت
_هر مانتویی میخوای از مغازه میتونی انتخاب کنی
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳.۱k
۰۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.