"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی پسر داییته و تورو مجبور میکنن که....☄️✨پارت دوم :////
می یونگ{با صدا زدن اسمم چشمام رو باز کردم و با دیدن همون خدمه غلتی زدم و بالشتم رو بغل کردم...هوم چی شده؟
خدمه{بانو ارباب اومدن و ازم خواستن شمارو به تراس ببرم.
می یونگ{نفس کلافه ای کشیدم و از روی تخت بلند شدم...بعد از اینکه کار های لازم رو کردم با یه شلوار پارچه ای مشکی و تیشرت سفید لانگ و سویشرت طوسی استایل رو کامل کردم و همراه خدمه راه افتادم...توی راه با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردم که با صدای خدمه به خودم اومدم.
خدمه{رسیدیم بانو.
می یونگ{ممنونم...تقه ای به در شیشه ای رو به روم زدم و وارد تراس شدم...توقع داشتم الان مثل پادشاه ها روی صندلی نشسته باشه و درحال قهوه خوردن باشه ولی با جای خالی رو به رو شدم...اومدم برگردم و از تراس خارج شم که با دیدنش درست پشت سرم جیغ بلندی کشیدم که دستاش رو جلوی دهنم گذاشت.
جونگ کوک{هی هی خفه شو منم.
می یونگ{*تکون دادن سر*
جونگ کوک{دستم رو از جلوی دهنش برداشتم و گفتم...افرین دختر خوبی هستی*پوزخند*
می یونگ{تو جونگ... جونگ کوکی؟*ترسیده*
جونگ کوک{اومم آره ولی اربابش رو جا انداختی.
می یونگ{خدمه گفت باهام کار دارین.
جونگ کوک{*نگاه معنا دار*
می یونگ{ارباب.
جونگ کوک{آره بهش گفتم بگه بیای چون میخوام راجب این ازدواج باهات صحبت کنم...اول از همه قوانین های این عمارت رو بهت میگم...یک، حق نداری تو کار های من دخالت کنی. دو، روی حرف من حرف نمی زنی. سه،از الان شروع کن به تغیر دادن احساساتت چون لوس بازی توی این عمارت ممنوعه. چهار، بدون اجازه من حق خروج از عمارت رو نداری...خب همین سوالی هست؟
می یونگ{میشه فرار کنم؟
جونگ کوک{خیر سوال بعدی.
می یونگ{*چشمای گربه ای*
جونگ کوک{خب مثل اینکه سوالی نداری من دیگه می رم به حرف هام فکر کن...اها راستی هفته دیگه عروسیمونه.
*هفت روز بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شنیدم دلتون برام تنگ شده بود🐌🪐
وقتی پسر داییته و تورو مجبور میکنن که....☄️✨پارت دوم :////
می یونگ{با صدا زدن اسمم چشمام رو باز کردم و با دیدن همون خدمه غلتی زدم و بالشتم رو بغل کردم...هوم چی شده؟
خدمه{بانو ارباب اومدن و ازم خواستن شمارو به تراس ببرم.
می یونگ{نفس کلافه ای کشیدم و از روی تخت بلند شدم...بعد از اینکه کار های لازم رو کردم با یه شلوار پارچه ای مشکی و تیشرت سفید لانگ و سویشرت طوسی استایل رو کامل کردم و همراه خدمه راه افتادم...توی راه با کنجکاوی به اطراف نگاه می کردم که با صدای خدمه به خودم اومدم.
خدمه{رسیدیم بانو.
می یونگ{ممنونم...تقه ای به در شیشه ای رو به روم زدم و وارد تراس شدم...توقع داشتم الان مثل پادشاه ها روی صندلی نشسته باشه و درحال قهوه خوردن باشه ولی با جای خالی رو به رو شدم...اومدم برگردم و از تراس خارج شم که با دیدنش درست پشت سرم جیغ بلندی کشیدم که دستاش رو جلوی دهنم گذاشت.
جونگ کوک{هی هی خفه شو منم.
می یونگ{*تکون دادن سر*
جونگ کوک{دستم رو از جلوی دهنش برداشتم و گفتم...افرین دختر خوبی هستی*پوزخند*
می یونگ{تو جونگ... جونگ کوکی؟*ترسیده*
جونگ کوک{اومم آره ولی اربابش رو جا انداختی.
می یونگ{خدمه گفت باهام کار دارین.
جونگ کوک{*نگاه معنا دار*
می یونگ{ارباب.
جونگ کوک{آره بهش گفتم بگه بیای چون میخوام راجب این ازدواج باهات صحبت کنم...اول از همه قوانین های این عمارت رو بهت میگم...یک، حق نداری تو کار های من دخالت کنی. دو، روی حرف من حرف نمی زنی. سه،از الان شروع کن به تغیر دادن احساساتت چون لوس بازی توی این عمارت ممنوعه. چهار، بدون اجازه من حق خروج از عمارت رو نداری...خب همین سوالی هست؟
می یونگ{میشه فرار کنم؟
جونگ کوک{خیر سوال بعدی.
می یونگ{*چشمای گربه ای*
جونگ کوک{خب مثل اینکه سوالی نداری من دیگه می رم به حرف هام فکر کن...اها راستی هفته دیگه عروسیمونه.
*هفت روز بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شنیدم دلتون برام تنگ شده بود🐌🪐
۶۳.۹k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.