"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی پسر داییته و تورو مجبور میکنن که....☄️✨پارت سوم:////
می یونگ{با استرس دستم رو توی دست جونگ کوک گذاشتم و باهم به آرومی از پله ها پایین رفتیم...نگاه سنگین خیلی ها رو روی خودم حس می کردم ولی سرم رو همچنان پایین نگه داشته بودم.
جونگ کوک{بلاخره اون روزی که پدربزرگ منتظرش بود فرا رسید...در تموم اون لحظات می یونگ سرش پایین بود و حال گرفته ای داشت...خوب می دونستم درصد تنفر و نفرتش از اون پیرمرد (پدربزرگش) چقدره...با صدای پدربزرگ از فکر بیرون اومدم و نگاهم رو بهش دادم.
پدربزرگ{ببینم شما دوتا نمیخواین پاشین برقصین...مثلا عروس دومادیناااا*خنده*
جونگ کوک{نگاهی به می یونگ انداختم و دستش رو گرفتم و بلند شدیم و رفتیم وسط...با رفتنمون به وسط مردمی که درحال رقصیدن بودن کنار رفتن...امیدوارم رقصنده خوبی باشی و پا روی کفشم نذاری*خنده*
می یونگ{لبخندی زدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و آروم خودم رو با ریتم آهنگ تکون دادم.
*ساعت 12:34 نیمه شب*
جونگ کوک{می یونگ تو برو بالا بخواب من یکم کار دارم بعد میام*کلافه*
می یونگ{باشه ای گفتم و به سمت اتاق رفتم...بعد از گرفتن یه دوش 20 دقیقه ای در کمد رو باز کردم و بدون اینکه ببینم چی برمیدارم یکی از لباس هارو کشیدم بیرون و روی تخت دراز کشیدم...با صدای ضعیفی چشمام رو باز کردم و با ترس دور و برم رو نگاه کردم...با ندیدن جونگ کوک آروم از روی تخت اومدم پایین و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کار جونگ کوک رفتم...با ندیدنش توی اتاق اومدم از اتاق خارج شم که با شنیدن صداهای ترسناکی از پشت سرم به سرعت برگشتم...با دیدن در مشکی آروم به طرفش رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم که.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فندوقیای من چطورن؟🤗🪐
وقتی پسر داییته و تورو مجبور میکنن که....☄️✨پارت سوم:////
می یونگ{با استرس دستم رو توی دست جونگ کوک گذاشتم و باهم به آرومی از پله ها پایین رفتیم...نگاه سنگین خیلی ها رو روی خودم حس می کردم ولی سرم رو همچنان پایین نگه داشته بودم.
جونگ کوک{بلاخره اون روزی که پدربزرگ منتظرش بود فرا رسید...در تموم اون لحظات می یونگ سرش پایین بود و حال گرفته ای داشت...خوب می دونستم درصد تنفر و نفرتش از اون پیرمرد (پدربزرگش) چقدره...با صدای پدربزرگ از فکر بیرون اومدم و نگاهم رو بهش دادم.
پدربزرگ{ببینم شما دوتا نمیخواین پاشین برقصین...مثلا عروس دومادیناااا*خنده*
جونگ کوک{نگاهی به می یونگ انداختم و دستش رو گرفتم و بلند شدیم و رفتیم وسط...با رفتنمون به وسط مردمی که درحال رقصیدن بودن کنار رفتن...امیدوارم رقصنده خوبی باشی و پا روی کفشم نذاری*خنده*
می یونگ{لبخندی زدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و آروم خودم رو با ریتم آهنگ تکون دادم.
*ساعت 12:34 نیمه شب*
جونگ کوک{می یونگ تو برو بالا بخواب من یکم کار دارم بعد میام*کلافه*
می یونگ{باشه ای گفتم و به سمت اتاق رفتم...بعد از گرفتن یه دوش 20 دقیقه ای در کمد رو باز کردم و بدون اینکه ببینم چی برمیدارم یکی از لباس هارو کشیدم بیرون و روی تخت دراز کشیدم...با صدای ضعیفی چشمام رو باز کردم و با ترس دور و برم رو نگاه کردم...با ندیدن جونگ کوک آروم از روی تخت اومدم پایین و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کار جونگ کوک رفتم...با ندیدنش توی اتاق اومدم از اتاق خارج شم که با شنیدن صداهای ترسناکی از پشت سرم به سرعت برگشتم...با دیدن در مشکی آروم به طرفش رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم که.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فندوقیای من چطورن؟🤗🪐
۷۳.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.