❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
part ²⁸
صبح با صدای دعوا و داد از خواب بیدار شدیم بلند شدم با گیجی به دورو برم نگاه کردم کوک نبود.....
بلند شدم خواستم برم بیرون ک با فکر اینکه اگ کوک بفهمه فقط با ی لباس زیر اومدم بیرون زندم نمیزاره سریع رفتم لباسامو عوض کردم و آروم در اتاقو باز کردم رفتم سمت پله های عمارت تا پایین رو ببینم.......
با دیدن چیزی ک دیدم ماتم برده بود........
یونگی و کوک داشتن باهم دعوا میکردن ک البته خیلی بیشتر از دعوا بود و خودشونو کنترل میکردن تا هم دیگر رو نزنن تصمیم گرفتم برم پایین ولی خب گفتم دعواشون برادرانس بهتره نرم.......
بیخیال شدم داشتم میرفتم تو اتاقم ک با حرفی ک زدن خشکم زد
&یعنی چی چونکه برادر زنته داری انقد بهش بها میدی هااااا هیونجین تا دیروز حتی نمیتونست ی اسلحه دستش بگیره حالا اون رو به عنوان کسی ک قراره توی این قمار باهات بازی کنه به عنوان یارت انتخاب کردی عقل داری تو جونگکوک؟!
از بالا ک نگاه میکردم کوک درحالی ک سعی داشت عصبانیتشو کنترل کنه گفت
ببین هیونگ تاحالا احترام بزرگتر بودنت رو نگه داشتم.....در ضمن حق نداری به زن من و خانواده اش بی احترام کنی در ضمن....صداتو تو عمارت من نبر بالا
یونگی درحالی ک نیشخند تمسخر آمیزی روی لباش شکل گرفته بود کمی سمت کوک قدم برداشت
خوبه حالا به زور ازدواج کردیدا باهم یادت نیست؟!(نیشخند)
موقعی ک فهمیدی قراره باهاش ازدواج کنی اونقد عصبی بودی ک روزی ۵ تا دختر زیرت جون میدادن روزی هزار تا بادیگارد رو به کشتن میدادی اونوقت الان اینجوری ازش دفاع میکنی!!!!
×اره اره اره من عاشقش شدم من دلمو بهش باختم من تسلیم اون نگاه درخشانش شدم اره ولی از حالا به بعد.....حق نداری پاتو توی خونه من بزاری.....گمشو بیرون(داد)
&هه مطمئن باش پشیمونت میکنم کوک....از اولش هم لیاقت اینکه بخوای رئیس خاندان جئون بشی رو نشی
جونگ کوکی ک حالا از کوره در رفته بود سریع به سمت یونگی حمله کرد و شروع کرد به مشت های متعدد زدن به صورت برادر بزرگترش.......
هین آرومی کشیدم و سریع از پله های عمارت رفتم پایین و به سمت کوک رفتم در حالی ک سعی داشتم تن تنومندش رو از روی یونگی بردارم هی صداش میزدم
+کوک بسه ولش کن.....کوک.......جونگ کوک(داد)
بلند شد کلافه دستی روی موهاش کشید و درحالی ک نفس سنگینی بیرون میداد لب زد
یکی بیاد این مرتیکه تن لش رو از روی زمین جمع کنه
+جونگکوکا
×ساکت باش میسو
بادیگارد ها اومدن سمت یونگی تا ببرنش بیرون ولی یونگی دستشون رو پس زد و خودش به زور بلند شد.......
خون کنار لبش رو با آستینش پاک کرد و عصبی گفت
دست بهم نزنین خودم بلند میشم!!!!
part ²⁸
صبح با صدای دعوا و داد از خواب بیدار شدیم بلند شدم با گیجی به دورو برم نگاه کردم کوک نبود.....
بلند شدم خواستم برم بیرون ک با فکر اینکه اگ کوک بفهمه فقط با ی لباس زیر اومدم بیرون زندم نمیزاره سریع رفتم لباسامو عوض کردم و آروم در اتاقو باز کردم رفتم سمت پله های عمارت تا پایین رو ببینم.......
با دیدن چیزی ک دیدم ماتم برده بود........
یونگی و کوک داشتن باهم دعوا میکردن ک البته خیلی بیشتر از دعوا بود و خودشونو کنترل میکردن تا هم دیگر رو نزنن تصمیم گرفتم برم پایین ولی خب گفتم دعواشون برادرانس بهتره نرم.......
بیخیال شدم داشتم میرفتم تو اتاقم ک با حرفی ک زدن خشکم زد
&یعنی چی چونکه برادر زنته داری انقد بهش بها میدی هااااا هیونجین تا دیروز حتی نمیتونست ی اسلحه دستش بگیره حالا اون رو به عنوان کسی ک قراره توی این قمار باهات بازی کنه به عنوان یارت انتخاب کردی عقل داری تو جونگکوک؟!
از بالا ک نگاه میکردم کوک درحالی ک سعی داشت عصبانیتشو کنترل کنه گفت
ببین هیونگ تاحالا احترام بزرگتر بودنت رو نگه داشتم.....در ضمن حق نداری به زن من و خانواده اش بی احترام کنی در ضمن....صداتو تو عمارت من نبر بالا
یونگی درحالی ک نیشخند تمسخر آمیزی روی لباش شکل گرفته بود کمی سمت کوک قدم برداشت
خوبه حالا به زور ازدواج کردیدا باهم یادت نیست؟!(نیشخند)
موقعی ک فهمیدی قراره باهاش ازدواج کنی اونقد عصبی بودی ک روزی ۵ تا دختر زیرت جون میدادن روزی هزار تا بادیگارد رو به کشتن میدادی اونوقت الان اینجوری ازش دفاع میکنی!!!!
×اره اره اره من عاشقش شدم من دلمو بهش باختم من تسلیم اون نگاه درخشانش شدم اره ولی از حالا به بعد.....حق نداری پاتو توی خونه من بزاری.....گمشو بیرون(داد)
&هه مطمئن باش پشیمونت میکنم کوک....از اولش هم لیاقت اینکه بخوای رئیس خاندان جئون بشی رو نشی
جونگ کوکی ک حالا از کوره در رفته بود سریع به سمت یونگی حمله کرد و شروع کرد به مشت های متعدد زدن به صورت برادر بزرگترش.......
هین آرومی کشیدم و سریع از پله های عمارت رفتم پایین و به سمت کوک رفتم در حالی ک سعی داشتم تن تنومندش رو از روی یونگی بردارم هی صداش میزدم
+کوک بسه ولش کن.....کوک.......جونگ کوک(داد)
بلند شد کلافه دستی روی موهاش کشید و درحالی ک نفس سنگینی بیرون میداد لب زد
یکی بیاد این مرتیکه تن لش رو از روی زمین جمع کنه
+جونگکوکا
×ساکت باش میسو
بادیگارد ها اومدن سمت یونگی تا ببرنش بیرون ولی یونگی دستشون رو پس زد و خودش به زور بلند شد.......
خون کنار لبش رو با آستینش پاک کرد و عصبی گفت
دست بهم نزنین خودم بلند میشم!!!!
۳۹.۷k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.