پارت۵۰
پارت۵۰
ویو یوری
امروز بالاخره قرار بود بعد از ۹سال خانواده ام و ببینم خیلی ذوق داشتم که قراره دیدارمون چجوری باشه اعضا و دخترا هم گفته بودن همراهم میان از خواب بلند شدم و یه دوش۴۰ مینی گرفتم و حسابی به خودم رسیدم و یه لباس خوشگل اما رسمی پوشیدم و موهام هم صاف کردم و خلاصه که عالی شده بودم ورفتم بیرون از خونه که دیدم ون اومده و دخترا منتظرم هستن و از اونطرف هم اعضا توی یه ون دیگه بودن و به سمت فرودگاه اینچئون حرکت کردم و بعد از مدتی رسیدیم و و فقط ما و بادیگارد ها اونجا حضور داشتیم که گوشیم زنگ خورد و دیدم سوک هون(یوری دوتا برادر داره به نام های مین سوک و سوک هون)بود و جوابش و دادم
یوری:کجایین
سوک هون:چرا انقدر اینجا خالیه ما الان اومدیم بیرون
یوری:بخاطر منه خب بزا ببینم میبینمتون یا نه اومممم اها دیدمتون دیدین منو
سوک هون:همونی هستی که عین دیوونه ها داره تلفن حرف میزنه و کلی پسر دورشه
یوری:اولن دیوونه خودتی بعدشم اونا بادیگاردن
سوک هون:خب حالا اومدیممممم سمتتون
و تلفن و قط کرد
(نکته:یوری طی این مدت به دخترا و اعضا فارسی یاد داده ولی کم میتونن بعضی حرفارو متوجه بشن)
یوری:تهیونگا این گلا رو بگیر دیگه اه دستم خسته شدم
تهیونگ:باشه بانو عه اونا پدرو مادرت و اقوامت هستن که اومدن
یوری:کو ..اره خودشونن
و بعداز این حرف سریع دوید سمتشون
یوری:سلام به همگیییی خوش اومدین
و تک به تک بغلشون کرد و حسابی خستگیش و در کرد و رسید به بچه کوچولوی فامیل
یوری:عه خوداااا تو چقدر بزرگ شدی میدونی تو تقریبا۲سالت بود که من برای آخرین بار دیدمت چقدر دلم برات تنگ شده بود تو چقدر گوگولی هستییییی بچه جون
مین سو:من عکس شمارو از گوشی مامانم دیدم و تعریفتون و از داداشم زیاد شنیدم
و یوری خیلی محکم مین سو رو بغل کرد یوری اونو خیلی دوسش داشت مین سو پسرخاله یوری بود و یوری حالا ۳تا پسرخاله هاش و دیده بودو خیلی خوشحال بود که دوباره اینجوری دوره هم جمع کرده خانواده رو
یوری:خیلی دلم براتون تنگ شده بود خیلی خوشحالم که اومدین
یئون وو:توکه دلت تنگ شده بود چرا اصن رفتی
یوری:عه پررو نشو
مین سوک:معرفی نمیکنی اونارو
یدری:اهان بیاید بریم تا معرفی کنم
و رفتن پیش اعضا و دخترا
یوری:خب اول این آقایونی که میبینید لباس سیاه پوشیدن این ها بادیگارد های من و یا بهتره بگم ما هستن و این هفتا اقا پسرو این دختر خانم ها بهترین دوستا یا بهتره بگم یه خانواده هستیم بچه ها خودتونو معرفی کنید
واوناهم به فارسی خودشون و معرفی کردن و بعد از معرفی سوار ون ها شدن و به سمت خونه ی دیگه یوری که خیلی بزرگ بود و تقریبا خارج از شهربود حرکت کردن و بعد از ۴۰مین رسیدن
...........
ویو یوری
امروز بالاخره قرار بود بعد از ۹سال خانواده ام و ببینم خیلی ذوق داشتم که قراره دیدارمون چجوری باشه اعضا و دخترا هم گفته بودن همراهم میان از خواب بلند شدم و یه دوش۴۰ مینی گرفتم و حسابی به خودم رسیدم و یه لباس خوشگل اما رسمی پوشیدم و موهام هم صاف کردم و خلاصه که عالی شده بودم ورفتم بیرون از خونه که دیدم ون اومده و دخترا منتظرم هستن و از اونطرف هم اعضا توی یه ون دیگه بودن و به سمت فرودگاه اینچئون حرکت کردم و بعد از مدتی رسیدیم و و فقط ما و بادیگارد ها اونجا حضور داشتیم که گوشیم زنگ خورد و دیدم سوک هون(یوری دوتا برادر داره به نام های مین سوک و سوک هون)بود و جوابش و دادم
یوری:کجایین
سوک هون:چرا انقدر اینجا خالیه ما الان اومدیم بیرون
یوری:بخاطر منه خب بزا ببینم میبینمتون یا نه اومممم اها دیدمتون دیدین منو
سوک هون:همونی هستی که عین دیوونه ها داره تلفن حرف میزنه و کلی پسر دورشه
یوری:اولن دیوونه خودتی بعدشم اونا بادیگاردن
سوک هون:خب حالا اومدیممممم سمتتون
و تلفن و قط کرد
(نکته:یوری طی این مدت به دخترا و اعضا فارسی یاد داده ولی کم میتونن بعضی حرفارو متوجه بشن)
یوری:تهیونگا این گلا رو بگیر دیگه اه دستم خسته شدم
تهیونگ:باشه بانو عه اونا پدرو مادرت و اقوامت هستن که اومدن
یوری:کو ..اره خودشونن
و بعداز این حرف سریع دوید سمتشون
یوری:سلام به همگیییی خوش اومدین
و تک به تک بغلشون کرد و حسابی خستگیش و در کرد و رسید به بچه کوچولوی فامیل
یوری:عه خوداااا تو چقدر بزرگ شدی میدونی تو تقریبا۲سالت بود که من برای آخرین بار دیدمت چقدر دلم برات تنگ شده بود تو چقدر گوگولی هستییییی بچه جون
مین سو:من عکس شمارو از گوشی مامانم دیدم و تعریفتون و از داداشم زیاد شنیدم
و یوری خیلی محکم مین سو رو بغل کرد یوری اونو خیلی دوسش داشت مین سو پسرخاله یوری بود و یوری حالا ۳تا پسرخاله هاش و دیده بودو خیلی خوشحال بود که دوباره اینجوری دوره هم جمع کرده خانواده رو
یوری:خیلی دلم براتون تنگ شده بود خیلی خوشحالم که اومدین
یئون وو:توکه دلت تنگ شده بود چرا اصن رفتی
یوری:عه پررو نشو
مین سوک:معرفی نمیکنی اونارو
یدری:اهان بیاید بریم تا معرفی کنم
و رفتن پیش اعضا و دخترا
یوری:خب اول این آقایونی که میبینید لباس سیاه پوشیدن این ها بادیگارد های من و یا بهتره بگم ما هستن و این هفتا اقا پسرو این دختر خانم ها بهترین دوستا یا بهتره بگم یه خانواده هستیم بچه ها خودتونو معرفی کنید
واوناهم به فارسی خودشون و معرفی کردن و بعد از معرفی سوار ون ها شدن و به سمت خونه ی دیگه یوری که خیلی بزرگ بود و تقریبا خارج از شهربود حرکت کردن و بعد از ۴۰مین رسیدن
...........
۳.۴k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.