مین جی عصبی نگاه از یوبین گرفت و گنگ گفت ازش حرف نزنیم
مین جی عصبی نگاه از یوبین گرفت و گنگ گفت : ازش حرف نزنیم
یوبین : تا این حد ؟
مین جی: آره تا همین حد
یوبین : گوش بده دخترم الان تهیونگ نیست بلکه تو حالت مانیا خودشه .. نه منو مادرش میدونه نه هم از این خانواده .. میدونی فکر میکنه یه پرنده تنهاست .. آدم بیکس .. ولی نیست میبینی مادرشو داره ترو داره از همه مهم تر تو ..
مین جی با بغض دستش را از میان دست های یوبین بیرون کشید و عصبی گفت : از دست مادرش پدرش .. خیلی عصبانی هستم .. وقتی نمیتونن بچه بزرگ کنند چرا بچه دار میشن .. ها
یوبین : اینجوری نگو .. مادرش خیلی تهیونگ رو دوست داشت .. مادرش عاشق پسرش بود .. پسر کوچولو خودش رو خیلی دوست داشت ولی وقتی از دنیا رفت .. میگن تهیونگ هم روش رو از دست داد ولی وقتی پدرشو از دست داد دیگه جونش رو هم از دست داد اون عاشق پدر و مادرش بود وقتی هر دو رو از دست داد هیچی ازش نمونده تهیونگ اون موقع وجود مریضی دوقطبی را در خودش ساعت .. درونش مانیا رو درست گرد .. بهش فکر کن چرا با من مشکلی ندارد ؟ مانیا از من بدش نمیاد چون من درکش میکنم .. دخترم
تند دست مین جی را گرفت .. دخترک اشک ریخت و نگاهش را به پایین دوخت
یوبین : قول میدم با تو خوب میشه .. باور کن فقد کافیه کنارش باشی نه مقابلش .. اون خیلی تنهاست خیلی خیلی .. تا حدی که نمیتونی تصور کنی .. فرزنم ازت خواهش میکنم .. به عنوان مادرش .. این خواهش رو ازت دارم
یوبین کم کم اشک ریخت و سکوت کرد مین جی با بغض لبش را گزید و سکوت کرد .. یوبین دست مین جی را ول کرد و بلند شد از اتاق خارج شد .. مین جی را با کل افکار زیاد اش رها کرد ..
....

جیمین : مینوشی ؟ .. کجایی ؟ ..
بلند صدا اش زد و صدا زریف دخترک به گوشش خورد : تو اتاق خواب
جیمین از رها رو ای که خوب متوجه دربین بود ابور کرد و وارد اتاق خواب شد سپس درس را هم بست .. میونشی از روی صندلی بلند شد و کتاب اش را روی میز گذاشت با چشم های کنجکاو گفت : سلام ..
جیمین سمتش رفت و روبه رو اش ایسناد : سلام .. راستش اینو برای تو آوردم
جعبه ای صورتی رنگ را سمت همسرش رفت .. دخترک با چشم های ستاره ای مانند اش حاصل از ذوق گفت : وای برای من .. ؟ ممنون
جیمین گنگ و مهربون گفت : خواهش میکنم
میونشی با ذوق لبه تخت نشست سپس سر جعبه را از رویس برداشت ته جعبه یک کتاب آبی رنگ معلوم شد و کنجکاو برداشت
میونشی: این کتاب ؟
رویش نوشته های مشکی را خواند " رومان رهایی " لبخند ای از شوکه زد و تند کتاب را روی تخت گذاشت و با دو سمت جیمین رفت بلافاصله دست هایش را دور گردنش حلقه کرد خندید و تند گفت : ممنون ممنون من عاشق این داستانم
یوبین : تا این حد ؟
مین جی: آره تا همین حد
یوبین : گوش بده دخترم الان تهیونگ نیست بلکه تو حالت مانیا خودشه .. نه منو مادرش میدونه نه هم از این خانواده .. میدونی فکر میکنه یه پرنده تنهاست .. آدم بیکس .. ولی نیست میبینی مادرشو داره ترو داره از همه مهم تر تو ..
مین جی با بغض دستش را از میان دست های یوبین بیرون کشید و عصبی گفت : از دست مادرش پدرش .. خیلی عصبانی هستم .. وقتی نمیتونن بچه بزرگ کنند چرا بچه دار میشن .. ها
یوبین : اینجوری نگو .. مادرش خیلی تهیونگ رو دوست داشت .. مادرش عاشق پسرش بود .. پسر کوچولو خودش رو خیلی دوست داشت ولی وقتی از دنیا رفت .. میگن تهیونگ هم روش رو از دست داد ولی وقتی پدرشو از دست داد دیگه جونش رو هم از دست داد اون عاشق پدر و مادرش بود وقتی هر دو رو از دست داد هیچی ازش نمونده تهیونگ اون موقع وجود مریضی دوقطبی را در خودش ساعت .. درونش مانیا رو درست گرد .. بهش فکر کن چرا با من مشکلی ندارد ؟ مانیا از من بدش نمیاد چون من درکش میکنم .. دخترم
تند دست مین جی را گرفت .. دخترک اشک ریخت و نگاهش را به پایین دوخت
یوبین : قول میدم با تو خوب میشه .. باور کن فقد کافیه کنارش باشی نه مقابلش .. اون خیلی تنهاست خیلی خیلی .. تا حدی که نمیتونی تصور کنی .. فرزنم ازت خواهش میکنم .. به عنوان مادرش .. این خواهش رو ازت دارم
یوبین کم کم اشک ریخت و سکوت کرد مین جی با بغض لبش را گزید و سکوت کرد .. یوبین دست مین جی را ول کرد و بلند شد از اتاق خارج شد .. مین جی را با کل افکار زیاد اش رها کرد ..
....

جیمین : مینوشی ؟ .. کجایی ؟ ..
بلند صدا اش زد و صدا زریف دخترک به گوشش خورد : تو اتاق خواب
جیمین از رها رو ای که خوب متوجه دربین بود ابور کرد و وارد اتاق خواب شد سپس درس را هم بست .. میونشی از روی صندلی بلند شد و کتاب اش را روی میز گذاشت با چشم های کنجکاو گفت : سلام ..
جیمین سمتش رفت و روبه رو اش ایسناد : سلام .. راستش اینو برای تو آوردم
جعبه ای صورتی رنگ را سمت همسرش رفت .. دخترک با چشم های ستاره ای مانند اش حاصل از ذوق گفت : وای برای من .. ؟ ممنون
جیمین گنگ و مهربون گفت : خواهش میکنم
میونشی با ذوق لبه تخت نشست سپس سر جعبه را از رویس برداشت ته جعبه یک کتاب آبی رنگ معلوم شد و کنجکاو برداشت
میونشی: این کتاب ؟
رویش نوشته های مشکی را خواند " رومان رهایی " لبخند ای از شوکه زد و تند کتاب را روی تخت گذاشت و با دو سمت جیمین رفت بلافاصله دست هایش را دور گردنش حلقه کرد خندید و تند گفت : ممنون ممنون من عاشق این داستانم
- ۴.۰k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط