[•( ساحل )•]
[•( ساحل )•]
part ⁹
ویو هانا
( با چیزی که شنیدم سریع از جام بلند شدم رفتم پیش عمه جنی )
...☆
هانا : عمه چی شده بیمارستان برا چی ( نگران )
جنی : هیچی عمه جان عزیزم چرا انقدر ترسیدی یه نفس عمیق بکش بهت میگم ( یه لیوان آب داد به هانا ) داداشت دیشب با موتور تصادف کرده بردنش بیمارستان. الان از بیمارستان به من زنگ زدن که برم اونجا .
هانا : ( تا این حرفا رو از عمه شنیدم پاهام سست شد و افتادم زمین )
جنی : هانا ... هانا خوبی ؟ ( میزنه به هانا )
هانا : ا..اره. عمه منم باهات میام ترو خدا ( گریه )
جنی : باشه عزیزم میبرمت برو حاضر شو بریم
...☆
( هانا رفت حاضر شد و رسیدن به بیمارستان . دکتر اومد به جنی گفت که حال لینو خوبه و ۳ ساعت دیگه به هوش میاد. بعد از ۱ ساعت فلیکس با نگرانی اومد بیمارستان )
...☆
جنی : ( روبه فلیکس ) شما از کجا فهمیدید ؟ لازم نبود بیاید
فلیکس : مادر جون به من گفت منم نگران شدم اومدم . الان حالش چطوره ؟
جنی : دکترش گفت حالش خوبه خداروشکر . فکر کنم ۲ ساعت دیگه به هوش بیاد
هانا : عمه من میخوام برم داداشمو ببینم . میشه ؟ ( انقدر گریه کرده بود زیر چشماش کبود بود )
جنی : اره عزیزم چرا نمیشه برو ببینش
...☆
( هانا رفت نشست روی صندلی کنار تخت لینو و فقط داشت نگاه میکرد . با اینکه لینو زیاد آسیب ندیده بود ولی چون هانا خیلی به داداشش وابسته بود و از بچگی کنارش بوده نمی تونست داداششو تو این حال ببینه . همینطور که داشت به لینو نگاه میکرد موبایلش زنگ میخوره )
...☆
هانا : الو
لیسا : الو...سلام جوجو خوبی
هانا : سلام لیسا مرسی
لیسا : چیزی شده ؟
هانا : داداشم تصادف کرده
لیسا : ای وای چرا اخه . بمیرم الهی حتما خیلی ناراحتی. میخوای بیام پیشت ؟ ( از این رفیقا🤧)
هانا : نه مرسی الان که بیمارستانم ولی وقتی رسیدم خونه بیا پیشم داداشمم نیست که ( گریش میگیره )
لیسا : هانا ترو خدا گریه نکن باشه ؟ وقتی رسیدی خونه بهم خبر بده حتما میام نگران نباش
هانا : باشه .
...☆
ویو هانا
( از اتاق رفتم بیرون که دیدم تهیونگم اومده. اخه چرا همشون پاشدن اومدن. میدونم نگرانن ولی دلیل نمیشه که همشون بیان. منم که الان حوصله ندارم یهو میرینم به یکی )
...☆
تهیونگ : ( روبه هانا ) حالتون خوبه ؟ انگار که خوب نیستید
هانا: نه من خوبم
هانا : عمه من میخوام برم خونه خستم
جنی : با کی میری
هانا : نمیدونم شاید تاکسی گرفتم
تهیونگ : من میتونم برسونمتون خودمم میخوام برم
هانا : پس چرا اومدید ؟
تهیونگ : خب نگران شده بودم دیگه
...☆
( هانا و تهیونگ رفتن سوار ماشین شدن )
part ⁹
ویو هانا
( با چیزی که شنیدم سریع از جام بلند شدم رفتم پیش عمه جنی )
...☆
هانا : عمه چی شده بیمارستان برا چی ( نگران )
جنی : هیچی عمه جان عزیزم چرا انقدر ترسیدی یه نفس عمیق بکش بهت میگم ( یه لیوان آب داد به هانا ) داداشت دیشب با موتور تصادف کرده بردنش بیمارستان. الان از بیمارستان به من زنگ زدن که برم اونجا .
هانا : ( تا این حرفا رو از عمه شنیدم پاهام سست شد و افتادم زمین )
جنی : هانا ... هانا خوبی ؟ ( میزنه به هانا )
هانا : ا..اره. عمه منم باهات میام ترو خدا ( گریه )
جنی : باشه عزیزم میبرمت برو حاضر شو بریم
...☆
( هانا رفت حاضر شد و رسیدن به بیمارستان . دکتر اومد به جنی گفت که حال لینو خوبه و ۳ ساعت دیگه به هوش میاد. بعد از ۱ ساعت فلیکس با نگرانی اومد بیمارستان )
...☆
جنی : ( روبه فلیکس ) شما از کجا فهمیدید ؟ لازم نبود بیاید
فلیکس : مادر جون به من گفت منم نگران شدم اومدم . الان حالش چطوره ؟
جنی : دکترش گفت حالش خوبه خداروشکر . فکر کنم ۲ ساعت دیگه به هوش بیاد
هانا : عمه من میخوام برم داداشمو ببینم . میشه ؟ ( انقدر گریه کرده بود زیر چشماش کبود بود )
جنی : اره عزیزم چرا نمیشه برو ببینش
...☆
( هانا رفت نشست روی صندلی کنار تخت لینو و فقط داشت نگاه میکرد . با اینکه لینو زیاد آسیب ندیده بود ولی چون هانا خیلی به داداشش وابسته بود و از بچگی کنارش بوده نمی تونست داداششو تو این حال ببینه . همینطور که داشت به لینو نگاه میکرد موبایلش زنگ میخوره )
...☆
هانا : الو
لیسا : الو...سلام جوجو خوبی
هانا : سلام لیسا مرسی
لیسا : چیزی شده ؟
هانا : داداشم تصادف کرده
لیسا : ای وای چرا اخه . بمیرم الهی حتما خیلی ناراحتی. میخوای بیام پیشت ؟ ( از این رفیقا🤧)
هانا : نه مرسی الان که بیمارستانم ولی وقتی رسیدم خونه بیا پیشم داداشمم نیست که ( گریش میگیره )
لیسا : هانا ترو خدا گریه نکن باشه ؟ وقتی رسیدی خونه بهم خبر بده حتما میام نگران نباش
هانا : باشه .
...☆
ویو هانا
( از اتاق رفتم بیرون که دیدم تهیونگم اومده. اخه چرا همشون پاشدن اومدن. میدونم نگرانن ولی دلیل نمیشه که همشون بیان. منم که الان حوصله ندارم یهو میرینم به یکی )
...☆
تهیونگ : ( روبه هانا ) حالتون خوبه ؟ انگار که خوب نیستید
هانا: نه من خوبم
هانا : عمه من میخوام برم خونه خستم
جنی : با کی میری
هانا : نمیدونم شاید تاکسی گرفتم
تهیونگ : من میتونم برسونمتون خودمم میخوام برم
هانا : پس چرا اومدید ؟
تهیونگ : خب نگران شده بودم دیگه
...☆
( هانا و تهیونگ رفتن سوار ماشین شدن )
۶.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.